1 دلم، از بیکسی مینالد و، کس نیست دمسازش؛ چو مرغی کو جدا افتاده باشد از همآوازش!
2 همانا، نامهٔ قتل مرا آورده از کویی که خون میریزد از بال کبوتر وقت پروازش
3 بر آن در شب ز غوغای سگان بودم به این خوشدل که در بزمش چو غیری خنده زد نشنیدم آوازش
4 به ظاهر از لبش خوردم فریب خنده، زین غافل که پنهان خون مردم میخورد چشم فسونسازش
1 به من باد صبا در پرده گوید کاش پیغامش که از غیرت دهم جان بشنوم از غیر چون نامش
2 خدا را ای رقیب امشب ز افسونی که میدانی بگو شاید بخوانم تا کنم با خویشتن رامش
3 من از شوق گرفتاری گشودم بال و پر همدم تو پنداری که میخواهی رهایی یابم از دامش
4 ره عشقی که من در پیش دارم نیست پایانش که گمگشته است در هر گام خضری در بیابانش
1 مهی، که مایه ی شادی عالم است غمش بود شکایت بسیار من، ز لطف کمش
2 مرا فراق وی آن روز کشت و، میترسم که روز حشر بقتلم کنند متهمش!
3 منش ستمگری آموختم، ندانستم که من نخست دهم جان بخواری از ستمش
4 فگند تیغ و یم سر بپای او، شادم که بر نداشتم آن روز هم سر از قدمش
1 از اسیران خود آن شه بیخبر بگذشت حیف بیخبر از دادخواهان، دادگر بگذشت حیف
2 غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛ بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف
3 شب بر آن در خفتم و، غیرم به خلوت ره نداد؛ بر من امشب هم چو شبهای دگر بگذشت حیف
4 از دعاهای سحر، گفتم علاج غم کنم؛ سر به زانوی غمم ماند و، سحر بگذشت حیف
1 مشکل که برم من جان، آسان چو تو بردی دل؛ دل بردن تو آسان، جان بردن من مشکل!
2 صیاد ز بی رحمی، زد تیری و پنهان شد؛ نگذاشت بکام دل، در خاک طپد بسمل
3 در حشر چو برخیزم، در دامنت آویزم؛ صد فتنه برانگیزم، کز من نشوی غافل!
4 لیلی، بفراز تخت، آسوده چه غم دارد؟! افتاده بره مجنون چون گرد پی محمل!
1 ای ساربان خدا را، آهسته رو به منزل کز هر طرف اسیری مانده است پای در گل
2 جمعی ز وصل سوزند، خلقی ز هجر میرند؛ ای وای اگر زمانی، بیرون روی ز محفل
3 با آن لبِ شکرریز، با آن نهال نوخیز؛ تا رفتهای ز گلشن، ای نازنینشمایل
4 هر غنچه ز اشتیاقت، چشمی است مانده در ره هر سرو از فراقت، پایی است رفته در گل
1 بی تو چو می در قدح ریزم و شکر بجام خون بود آن در جگر، زهر شود این بکام
2 قد چو فرازی بباغ، رخ چو فروزی ز بام سروی و سرو بلند، ماهی و، ماه تمام!
3 بر سر کویت مریز، خون مرا کی رواست کشتن صید حرم، خاصه به بیت الحرام؟!
4 روز و شب از شوق وی، بر سر راهم که کی؛ قاصد فرخنده پی، آید و آرد پیام
1 یک قطره خون، ز تیغ بتان وام کرده ام؛ در سینه جای داده دلش نام کرده ام!
2 رشکم کشد، که میشنوم صبح از رقیب درد دلی که شب بتو پیغام کرده ام
3 صیاد اگر ز رحم مرا کشته، دور نیست؛ تأثیر ناله یی است که در دام کرده ام!
4 تو در کمین صید دل من نشسته یی من در گمان، که بلکه تو را رام کرده ام!
1 منت جفا ز وفا برگزیده آمده ام! تو را گمان که وفایت شنیده آمده ام؟!
2 مرا چه بیم ز کشتن دهی؟! که من خود را بر آستانه ی تو کشته دیده آمده ام!
3 ز دست من چه کشی دامن؟ این همان دست است که من ز دامن خوبان کشیده آمده ام
4 در قفس، برخ من مبند؛ آن مرغم، که فصل گل، ز گلستان پریده آمده ام!
1 در قفس خود را بیاد آشیان انداختم ناله سر کردم که آتش در جهان انداختم
2 با کمال ناامیدی، حرف وصل یار را آنقدر گفتم، که خود را در گمان انداختم
3 مطرب از فرهاد و مجنون، حرف عشقی میزند من هم از خود داستانی در میان انداختم
4 ترک مطلب تا نکردم، ناله تأثیری نکرد چشم پوشیدم، خدنگی بر نشان انداختم