1 نکهتی امشب از آن زلف دوتا میخواستم این قدر همراهی از باد صبا میخواستم
2 من که اکنون، رخصت نظارهام از دور نیست سادهلوحی بین، که در بزم تو جا میخواستم؟!
3 نیست آذر خوارتر از من کسی در کوی او این سزای من، که از خوبان وفا میخواستم
1 اگر نه احتراز از شادی اغیار میکردم به هرکس میرسیدم، شکوهای از یار میکردم
2 ز من، بیرحمیات کس نشنود؛ چون پیش ازین مردم تو را بیرحم میگفتند و، من انکار میکردم!
3 به امیدی، که فردا پیش او گویند حال من به آه و ناله دوش احباب را بیدار میکردم
4 خوشا روزی که چاک سینهٔ اهل محبت را چو میدیدم، خیال رخنهٔ دیوار میکردم
1 نمیگویم نمیکردی اگر شادم چه میکردم؟! بغم خود را، اگر عادت نمیدادم چه میکردم؟!
2 بجز من، نیستش صیدی بدام و، این بود حالم؛ اگر صید دگر میداشت صیادم چه میکردم؟!
3 شدی از ناله ام دلتنگ و، گفتی: سازم آزادش نمیدانم که میکردی گر آزادم چه میکردم؟!
4 ز اول تاب بیدادم نبود، آخر نمیدانم نمیدادی اگر عادت به بیدادم چه میکردم؟!
1 در آن ساعت که به گرد تو ای خودکام میگردم دعا میگویم و، آماده دشنام میگردم!
2 کجا تاب شنیدن داری از قاصد پیامی را که من از گفتنش بیصبر و بیآرام میگردم؟!
3 نمیآید اجل سوی من و، میگوید این: مسکین ز درد هجر خواهد مرد و، من بدنام میگردم
4 ندارد احتیاج دام، صیادی که من دارم؛ من آن صیدم، که چون صیاد بینم، رام میگردم
1 شد عمر و، ز ایام دل شاد ندیدم؛ روزی که از آن روز کنم یاد ندیدم
2 یک صید، بمحرومی من نیست، که ناکام در کنج قفس مردم و صیاد ندیدم!
3 سرتاسر این بادیه را گشتم و، یک صید از دام غم عشق تو آزاد ندیدم!
4 جز روی تو، کز آه برافروخت شب وصل شمعی که فروزان شود از باد ندیدم
1 نیم غمگین، ولی خود را غمین از بهر آن دارم؛ که تا ذوق غم عشق تو، از مردم نهان دارم
2 سرت گردم، بکش تیغ از میان و، جانفشانی بین؛ نمردم این قدر هم، بازتاب امتحان دارم!
3 کدامین دل ز آهم نرم گردد؟! ساده لوحی بین؛ که یک ناوک بزه مانده و قصد صدنشان دارم
4 مرا چند ای فلک از کوی او آواره میسازی بمحشر نیستم لال، این قدر آخر زبان دارم
1 گر روی تو بینم و بمیرم سهل است، باین گنه مگیرم
2 جز نام تو نیست بر زبانم جز یاد تو نیست در ضمیرم
3 من فاخته ام، تو سرو یعنی تو آزادی و من اسیرم
4 افتم اگر از پیت عجب نیست تو محتشمی و من فقیرم
1 غمین، چند از برت با چشم خون آلود برخیزم؟! رها کن، تا جمالت بینم و خشنود برخیزم!
2 نشانده بر درت ناخوانده شوقم، تا چه فرمایی؟ اگر مقبول بنشینم، وگر مردود برخیزم؟!
3 پس از دیری نشستم دوش، چون در گوشهای سرمست نشاندی غیر را پهلوی من، تا زود برخیزم
4 چو در بزمت نشستم، مضطرب گشتی، سرت گردم اگر از رفتنم دل خواهدت آسود برخیزم!
1 زنده کی از برت ای جان جهان برخیزم؟! مگر آن دم که سپارم بتو جان برخیزم!
2 وعده ی خلوت خاصم، چو دهی در مجلس؛ آن قدر باش که از خلق نهان برخیزم!
3 غیر من نیست میان توو اغیار حجاب؛ آه از آن روز که منهم ز میان برخیزم
4 رنجشم از تو بحدی است که در خلوت خاص صد رهم گر بنشانند، همان برخیزم!
1 شبی کت، غیر هم بزم است، اگر بیرون در باشم از آن بهتر که پیشت باشم و با چشم تر باشم
2 به پیغامی، مرا هر شب نشانی بر سر راهی که از راه دگر هر جا روی من بیخبر باشم
3 بشهر آوازه ی لطف تو، با هر ناکس افتاده زهر کس این سخن تا نشنوم، ای کاش کر باشم
4 رقیب از من جدا سازد تو را آخر بهم چشمی که من هم چشم بر راه تو هر شب تا سحر باشم