جان میدهد جان، آن لعل خندان از آذر بیگدلی غزل 145
1. جان میدهد جان، آن لعل خندان
دل میبرد دل، آن عقد دندان
...
1. جان میدهد جان، آن لعل خندان
دل میبرد دل، آن عقد دندان
...
1. دی، رشتهای به گردنم آن شاه مهوشان
افگند و برد چون سگم از پی کشانکشان
...
1. شاهی تو و، شاهان جهان همچو غلامان
بوسند غلامان تو را، گوشهٔ دامان
...
1. گدایان را، هوای بزم سلطانی و، سلطانان
نشانده بر در دولت سرا، بیرحم دربانان!
...
1. تو خسروی و، من سگت ای شاه خسروان
هر جا روی تو، آیمت از پی دوان دوان
...
1. نشسته میکشان، اهل هوس در خلوت جانان؛
مرا بیرون در باید کشیدن ناز دربانان
...
1. اشک من کآب زلالی است که نتوان گفتن
تازگی بخش نهالی است که نتوان گفتن
...
1. شد از مرگ برادر، دل خراب و سینه ریش از من؛
ندیده هیچ کس محزون تری در هیچ کیش از من
...
1. باز نامد قاصدی کامد بسویت، سوی من؛
دید چون روی تو، نتوانست دیدن روی من!
...
1. چون در دل شیرین بود از رشک شکر خون
خسرو شودش از غم فرهاد جگر خون
...
1. فزود هر نفسم عشق، کز خط شبگون؛
فزود روزبروز آن جمال روز افزون
...