1 از سینه دل رمید و بزلف تو رام ماند مرغ از قفس پرید و گرفتار دام ماند
2 می گفتمش غم دل و، عمدا نکرد گوش؛ تا غیر آمد و، سخنم ناتمام ماند!
3 از ساقی سپهر فغان، کز جفای او دوری بسر نرفت که جم رفت و جام ماند
4 ماهی ز طرف بام برآمد که تا سحر بس چشم چون ستاره بر ان طرف بام ماند!
1 گفتا که: بسینه ز منت کینه نماند؟! گفتم که: نه، این سینه بآن سینه نماند!
2 بیش از همه شب، در شب آدینه کشم می؛ در میکده می تا شب آدینه نماند!
3 آیا بچه رو می نگری سوی من آن روز کز خجلت خط، در کفت آیینه نماند؟!
4 کی جان برم از میکده، گر رخت برم؟ کاش من مانم و این خرقه ی پشمینه نماند!
1 شبی که غیر در آن آستان نمیماند مرا شکایتی از پاسبان نمیماند
2 ز پنجروزه تماشای گل، دریغ مدار که باغ گل، به تو ای باغبان نمیماند
3 به دامت آیم و، دانم که مرغ هیچ چمن ز شوق دام تو، در آشیان نمیماند
4 فغان، که راز محبت به سینه میخواهم نهان کنم ز تو، اما نهان نمیماند!
1 پس از کشتن، نه بر سر قاتلم از کین نمیماند چو میرد کس، طبیبش بر سر بالین نمیماند!
2 ز خسرو تلخ شد فرهاد را چون کام، دانستم که شیرین کام خسرو نیز از شیرین نمیماند
3 به روی من که بودم باغبان، در بستی و غافل که در باغت گل از بسیاری گلچین نمیماند
4 خطر دارد دل و دین هر دو در عشق تو؛ میدانم مرا گر دل نماند امروز، فردا دین نمیماند
1 صید کنان میروی، ای صنم صید بند؛ گر خوشی از صید ما،این سر ما، این کمند
2 ما همه شیرین پرست، لیک دریغا که هست کوکب فرهاد پست، اختر خسرو بلند
3 بنده ی فرمان او، از دل و جان ما همه تا که پسند افتدش خواجه ی مشکل پسند؟!
4 سرو تو، من فاخته؛ نالم و گویی منال گل تو و من عندلیب، گریم و، گویی بخند
1 مشکل که نشانی ز شهیدان تو یابند در خاک مگر گمشده پیکان تو یابند
2 در بزم کسان، جانب من بینی و، ترسم؛ راز دلم از دیدن پنهان تو یابند!
3 گم شد مه کنعان، ز غم روی تو در مصر؛ بازش مگر از گوشه ی زندان تو یابند
4 ترسم شوی آزرده ز محرومی خلقی از سینه ام آن روز که پیکان تو یابند!
1 نخست کاش در خانقاه می بستند که شیخ شهر نداند که صوفیان مستند
2 صبا ز من بحریفان زیردست آزار بگو که: کارکنان فلک، زبردستند
3 جدا ز بزم تو مردم، خلاف آن یاران که در جدایی هم، صبر می توانستند
4 کجا رواست که دلهای دوستان شکنی؟! باین گناه که بستند عهد و نشکستند!
1 ستمکشان تو، از شکوه لب چنان بستند؛ که از شکایت اغیار هم زبان بستند
2 گمان بصبر رقیبان مبر، اگر بینی زبان ز شکوه دو روزی به امتحان بستند
3 بترس ز آه شهیدان، نه ساکنان سپهر گشاده دست تو درهای آسمان بستند
4 ز من مرنج، دو روزی بباغ اگر نایم پرم بکنج قفس ای هم آشیان بستند
1 مرا عجز و تو را بیداد دادند بهر کس آنچه باید داد دادند
2 برهمن را، وفا تعلیم کردند صنم را، بیوفائی یاد دادند
3 به افسون، دست و پای صید بستند بدست صید کش صیاد دادند
4 گران کردند گوش گل، پس آنگه به بلبل رخصت فریاد دادند
1 شراب شوق تو ما را چو در گلو ریزند پیاله کاش گذارند و با سبو ریزند
2 بس است ظلم اسیران، بترس از آن ساعت که اشک حسرتی از دیده ها فرو ریزند
3 مرا که خون دل آخر ز دیده خواهد ریخت بتان شهر بشمشیر ناز گو ریزند
4 بگلرخان ستمگر برم شکایت دل بود که تیغ برآرند و خون او ریزند