1 کشته ی عشقت ننالید از تو، آهی هم نکرد وقت جان دادن نزد حرفی، نگاهی هم نکرد
2 آنچه کردی، با چو من درویش، از جور ای پسر راست گویم، با گدایی پادشاهی هم نکرد
3 آنکه یک دم نیستم غافل ز یادش، دمبدم گر نکرد او یاد من، سهل است، گاهی هم نکرد
4 تا رخ خود را بکس ننماید آن ماه تمام بر نیامد شب ببامی، سیر ماهی هم نکرد!
1 دایه، کِت در مهد زر ای سیمتن میپرورد دشمن جانی برای جان من میپرورد
2 دلبری دارم که باشد تلخکامی قسمتم زان حلاوتها که در کنج دهن میپرورد
3 مهرپرور یوسفی دارم، که در کنعان حسن یوسفی، هر روز در چاه ذقن میپرورد
4 آن شه ترکان که دارد قد چو سرو و تن چو گل سرو در خفتان و، گل در پیرهن میپرورد!
1 یارم ز وفا چو دست گیرد از دست من آنچه هست گیرد
2 صیاد کسی است کو تواند صیدی که ز دام جست گیرد
3 مشکن دلم از جفا که ترسم بنیاد وفا شکست گیرد
4 از پا فگند که دست گیرد چون دست سبو بدست گیرد
1 روز محشر، که ز هر گوشه کسی برخیزد؛ همچو من کشته، ز کوی تو بسی برخیزد
2 نکند در دل اثر، نغمه ی مرغان چمن ناله یی کاش ز مرغ قفسی برخیزد
3 وا نشد از نفس صبح دلم، کی باشد کآهی از سینه ی صاحب نفسی برخیزد
4 محملش بینم و نالم که ز نالیدن من نشنود غیر چو بانگ جرسی برخیزد
1 ما را دگری جز سگ او یار نباشد او را اگر از یاری ما عار نباشد
2 چندان ستمم از تو خوش آید که چو پرسند از ضعف مرا قوت گفتار نباشد
3 میلت به پرستاری کس نیست، وگرنه کس نیست که از درد تو بیمار نباشد
4 فریاد، که در کوی تو از اهل وفا نیست یک نامه که در رخنه ی دیوار نباشد
1 دم مرگم، ز غم هجر غمی بیش نباشد گر تو را بینم و از عمر دمی بیش نباشد
2 هرگز از حسرتم آگاه نگردی، مگر آن دم که ز پا افتی و منزل قدمی بیش نباشد
3 زده زیبا صنمان گرد دلم حلقه و غافل که درین بتکده جای صنمی بیش نباشد
4 آنکه عادت بستم داده مرا، کاش نداند که ز ترک ستم او را ستمی بیش نباشد
1 چو رویت، لاله ی رنگین نباشد چو مویت، نافه یی در چین نباشد
2 مهی و، مه باین پرتو ندیدم؛ شهی و، شه باین تمکین نباشد!
3 غزالی کو چرد در خاک کویت عجب گر ناف او مشکین نباشد؟!
4 به مسکینان گرت بخشایشی هست بمسکینی من، مسکین نباشد!
1 خاکش، اگر ز دوری، بر باد رفته باشد آن یار نیست کش یار از یاد رفته باشد
2 با آنکه کشت خود را، از عشق خسرو، اما مشکل زیاد شیرین، فرهاد رفته باشد
3 ذوق اسیری آن مرغ داند که از پی صید روزی بآشیانش، صیاد رفته باشد
4 تا کی جفا، روزی اندیشه کن که ما را تا آسمان ز جورت فریاد رفته باشد
1 یار بهر خاطر اغیار زارم میکشد من به این خوش میکنم خاطر، که یارم میکشد
2 وعدهٔ وصلم به محشر میدهد، در زیر تیغ؛ میکشد، اما ز لطف امیدوارم میکشد
3 در قفس داغ فراق گل، جگر میسوزدم در چمن غوغای زاغ و نیش خارم میکشد
4 در وطن، ناسازی از اغیار، خونم میخورد؛ در غریبی، یاد یاران دیارم میکشد
1 آمد شب و، وقت یا رب آمد! یا رب چکنم؟ دگر شب آمد!
2 همسایه، شنید یا ربم را از یا رب من، به یارب آمد
3 ای دوست بگو بکویت امشب دشمن بکدام مطلب آمد؟!
4 کز راه هزار بدگمانی جانم صدبار بر لب آمد!