1 هم خنده خوش است و هم خرامت! خود گوی که نالم از کدامت؟!
2 از دام مکن مرا هم آزاد ار مرغ دگر فتد بدامت
3 یاد آر ز ناامیدی من چون غیر دهد ز من پیامت
4 گیرم کام خود از تو روزی کآرم پی نعش خود دو گامت
1 هر مرغ که میپرد ز بامت گویم، بمن آورد پیامت!
2 خونم، که چو آب شد حلالت؛ گر با دگران خوری حرامت!
3 مپسند ستمگران بمحشر خندند بزخم ناتمامت
4 خوش دانه بحیله میفشانی از صید مگر تهی است دامت؟!
1 چو بر مزار من آید بجلوه آن قد و قامت قیامت است قیامت، قیامت است قیامت!
2 رهی که محمل او میرود ز گریه کنم گل بود که عزم رحیلش بدل شود به اقامت
3 ز خون همچو منی در گذر، وگرنه بمحشر؛ مرا بصبر و تو ر ا بر جفا کنند ملامت
4 از اینکه شیشه ی دل را شکسته یی بتغافل غمین مباش، که طفلی و نیست بر تو غرامت
1 ز آن سویش ای نسیم صبا میفرستمت کآری خبر، وگرنه چرا میفرستمت؟!
2 دردم نکشته، زود رسان آنچه از طبیب؛ بیمارم و برای دوا میفرستمت!
3 ای مرغ دل، مباد شوی مبتلا، که من ناچارم و به دام بلا میفرستمت!
4 ترسم ز شوق، نامه نگیری ز من؛ روی گر گویمت رفیق کجا میفرستمت؟!
1 گیرم بعجز دامنت و جان سپارمت شاید که گامی از پی نعش خود آرمت
2 گر کشته رشکم، امشب از آن کو نمی روم کز دل نیایدم برقیبان گذارمت
3 هر حرف گفتمت، ز رقیبان شنفتم آه؛ نامحرمی و، محرم خود میشمارمت!
4 تیغم زنی و، دم نزنم؛ آه چون کنم؟! دانم که دشمن منی و دوست دارمت!
1 حیات جاودان بخشد بعاشق لعل خندانت بود سرچشمه ی آب بقا چاک زنخدانت
2 نباشی گر تو شمع تربت ما نیست دلسوزی؛ که افروزد چراغی بر سر خاک شهیدانت!
3 نمیدانی چرا شد چاک تا دامن گریبانم؟! مگر روزی بدست چون خودی افتد گریبانت!
4 از آن هر دم بچاک سینه ی اهل وفا خندی که تا ریزد نمک بر زخم دلها از نمکدانت
1 کجا روم؟ که اگر باشدم ز دست شکایت شکایتی است که دارد ز شه گدای ولایت!
2 همیشه با سگ کویت جفای غیر شمارم چو دوستی که ز دشمن کند بدوست شکایت
3 چو دوست با تو بود دوست، از گنه چه تزلزل؟! چو خواجه بر سر لطف است، بنده را چه جنایت؟!
4 تو خواجه ی من و من بنده ی تو، لیک چه حاصل؟! مرا فراق تو کشت و، ندیدم از تو حمایت!
1 نهم بپای کسی سر، که سر نهاده بپایت کنم فدای کسی جان، که کرده جان بفدایت
2 برآ، برای خدا، همچو مه ببام و نظر کن؛ ببین چگونه مرا میکشند زار برایت؟!
3 نشسته گرد ملالم بچهره بیتو و، ترسم؛ گمان برند که رخ سوده ام بخاک سرایت!
4 مکن حذر کسی، گر چه از غرور جوانی؛ تو غافلی ز خدا، من سپرده ام بخدایت
1 من از غمت، زبانی، با خلق در شکایت وز قصد من، نهانی، دل با تو در حکایت
2 از دست مانده فردی، گفتا ز عشق دردی خوشتر نه کاش کردی از دل بدل سرایت
3 بر درد عشق جوییم درمان ز هم من و دل چون گمرهان که جویند از یکدگر هدایت
4 غافل چنین نباید از بنده خواجه شاید بر تو غرامت آید، گر من کنم جنایت
1 نهم بر خاک پهلو شب، به این امید در کویت که ننشیند کسی از همنشینان روز پهلویت
2 فغان، کامشب که دارم راه در بزم تو، از غیرت بسوی غیر باید بنگرم، تا ننگرد سویت!
3 در این گلشن، که هر مرغی گلی جوید، من آن مرغم که بینم روی هر گل، آیدم یاد از گل رویت
4 نیم آزرده از برگشتن کویت، اگر بینم که جز من دیگری آزرده بر می گردد از کویت