وصل، که در هر نفسم آرزوست؛ از آذر بیگدلی غزل 25
1. وصل، که در هر نفسم آرزوست؛
جز تو نه از هیچکسم آرزوست
1. وصل، که در هر نفسم آرزوست؛
جز تو نه از هیچکسم آرزوست
1. افغان که رفت جانم و جانانم آرزوست
دردا که کشت دردم و درمانم آرزوست
1. مرغ اسیرم، چمنم آرزوست
بنده غریبم وطنم آرزوست
1. گلی و بلبلی تا در چمن هست
نشانی از تو و نامی زمن هست
1. بر آستان توام، شب چو شد، فغانی هست
که شب فغان سگی در هر آستانی هست
1. آمدی، دیر و، دلم کز دوریت خون میگریست؛
زود رفتی و ندیدی، کز غمت چون میگریست؟!
1. این ترک تیغ بسته ی بازو گشاده کیست؟!
تاراج عمر می کند، این ترک زاده کیست؟!
1. کسی را چون به بیدادت شکی نیست
هزارت دوست بود اکنون، یکی نیست
1. دردی دارم که گفتنی نیست
ور گفته شود شنفتنی نیست
1. غمت، که غیر منش با کس آشنایی نیست
تو گر جدا شوی، او را زمن جدایی نیست
1. سوخت دل، اما غبار کینه از کس برنداشت؛
حیرتی دارم ازین آتش که خاکستر نداشت!
1. زبان، غمی که بدل داشتم نهان نگذاشت
نهفته بود غمی در دلم، زبان نگذاشت!