1 غیر، بیهوده، پی یار وفادار من است نشود یار کسی اگر یار من است
2 شب بگوشت چو رسد ناله ی مرغان اسیر ناله ی بی اثر از مرغ گرفتار من است
3 از غمش مردم و، گر شکوه کنم شرمم باد؛ آخر این غم که مرا کشت غم یار من است!
4 من و آن درد که هر چند بزاری کشدم خلق را رشک بجان کندن دشوار من است!
1 آنچه از مکتوب من ظاهر نشد، نام من است؛ و آنچه قاصد را بخاطر نیست، پیغام من است
2 غیر، بر من میبرد حسرت، که هم بزم توام؛ کاش نوشد قطره یی زین می که در جام من است
3 میتوانم از تغافل بر سر رحم آرمت دشمن من این دل بی صبر و آرام من است
4 در خیال جستن از دام من آن وحشی غزال من باین خوش کرده ام خاطر که در دام من است!
1 فتاده از پی دل کودکان و غوغائی است تو هم بیا بتماشا که خوش تماشائی است
2 مرا که مرغ دلم، مانده در شکنجه دام؛ ازین چه سود که بیرون شهر صحرائی است؟!
3 گرانی از سر کوی تو زود خواهم برد بیا که فرصت حرف، امشبی و فردایی است!
4 نه پند واعظت از ره برد، نه نغمه ی چنگ؛ میان مسجد و میخانه، بیخطر جایی است!
1 تیر تو کز استخوان ما جست بازی است کز آشیان ما جست
2 رازی که از اوست نازش عقل حرفی است که از زبان ما جست
3 آهی که درید پرده ی چرخ تیری است که از کمان ما جست
4 دارای درفش کاویانی دزدی است که از دکان ما جست
1 وصل، که در هر نفسم آرزوست؛ جز تو نه از هیچکسم آرزوست
2 تا تو بمجمل شنوی ناله ام همنفسی با جرسم آرزوست
3 وصل تو گر در نفس آخر است از همه عمر، آن نفسم آرزوست
4 نغمه سرای چمنم سالهاست ناله ی کنج قفسم آرزوست
1 افغان که رفت جانم و جانانم آرزوست دردا که کشت دردم و درمانم آرزوست
2 من تنگدل ز کنج قفس نیستم، ولی یک ناله در میان گلستانم آرزوست
3 من قابل ملازمت محرمان نیم وین طرفه تر که خدمت سلطانم آرزوست؟!
4 از حرف کفر و قصه ی ایمان دلم گرفت صلحی میان گبر و مسلمانم آرزوست
1 مرغ اسیرم، چمنم آرزوست بنده غریبم وطنم آرزوست
2 خنده ی گل چیست؟ از آن غنچه لب خنده ی کنج دهنم آرزوست!
3 تشنه ی سرچشمه ی کوثر نیم رشحه ی چاه ذقنم آرزوست
4 دور ز کویت، چو روم سوی خلد؛ نالم و گویم؛ وطنم آرزوست!
1 گلی و بلبلی تا در چمن هست نشانی از تو و نامی زمن هست
2 نه چون سروت، نهالی در چمن هست نه چون لعلت، عقیقی در یمن هست
3 ندارند آگهی اخوان که راهی نهان از مصر، تا بیت الحزن هست
4 به کنعان بسته راه از رشک و غافل که غمازی چو بوی پیرهن هست
1 بر آستان توام، شب چو شد، فغانی هست که شب فغان سگی در هر آستانی هست
2 دلم پر است، دم نزع شکوه تا نکنم؛ بپرس حال مرا، تا مرا زبانی هست!
3 گمان این بمنت نیست کز تو شکوه کنم مگر هنوز بصبر منت گمانی هست؟!
4 سگت برای چه افتاده در قفای رقیب؟! هنوز در تن من، مشت استخوانی هست!
1 آمدی، دیر و، دلم کز دوریت خون میگریست؛ زود رفتی و ندیدی، کز غمت چون میگریست؟!
2 آنکه میخندید بر حالم، ز عشقت پیش ازین؛ گر به این زاری مرا میدید، اکنون میگریست
3 شب، به کویت گریه میکردم من و، بر حال من؛ هرکه را میدیدم آنجا، از من افزون میگریست
4 گریم از روزی که یار از دست قاصد میگرفت نامهٔ ما را، میخواند و به مضمون میگریست