دوشم بپرسش آمد و تا لب گشود از آذر بیگدلی غزل 37
1. دوشم بپرسش آمد و تا لب گشود رفت
دردا که دیر آمد و، افغان که زود رفت
1. دوشم بپرسش آمد و تا لب گشود رفت
دردا که دیر آمد و، افغان که زود رفت
1. ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت!
شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!
1. حرف جورت، همه جا با همه کس خواهم گفت
این حدیثی است که تا هست نفس خواهم گفت!
1. بر آستانه اش امشب خوشم که جانان گفت
که دوش قصه ی محرومی تو دربان گفت
1. هم خنده خوش است و هم خرامت!
خود گوی که نالم از کدامت؟!
1. هر مرغ که میپرد ز بامت
گویم، بمن آورد پیامت!
1. چو بر مزار من آید بجلوه آن قد و قامت
قیامت است قیامت، قیامت است قیامت!
1. ز آن سویش ای نسیم صبا میفرستمت
کآری خبر، وگرنه چرا میفرستمت؟!
1. گیرم بعجز دامنت و جان سپارمت
شاید که گامی از پی نعش خود آرمت
1. حیات جاودان بخشد بعاشق لعل خندانت
بود سرچشمه ی آب بقا چاک زنخدانت
1. کجا روم؟ که اگر باشدم ز دست شکایت
شکایتی است که دارد ز شه گدای ولایت!
1. نهم بپای کسی سر، که سر نهاده بپایت
کنم فدای کسی جان، که کرده جان بفدایت