1 این ترک تیغ بسته ی بازو گشاده کیست؟! تاراج عمر می کند، این ترک زاده کیست؟!
2 گر نیست در هلاک منش ایستادگی پس وقت مرگ بر سرم این ایستاده کیست؟!
3 گر نیست قصد قتل منش از خدنگ جور این شوخ شخ کمان که بزین تکیه داده کیست؟!
4 رفتی سواره، من ز قفایت، نگفتی: آه کافتاده از پی ام چو غبار این پیاده کیست؟!
1 کسی را چون به بیدادت شکی نیست هزارت دوست بود اکنون، یکی نیست
2 بدشت عشق، صیادی است؛ کش دام تهی هرگز ز صید زیرکی نیست
3 کسی کش صبر بسیار است داند که جور خوبرویان، اندکی نیست
4 ندانم، از که خوردم زخم؛ اما به ترکش جز تو کس را ناوکی نیست
1 دردی دارم که گفتنی نیست ور گفته شود شنفتنی نیست
2 باغی است دلم ز داغت، اما باغی که گلش شکفتنی نیست
3 داند همه کس غمم، که عشقت گنجی است، ولی نهفتنی نیست
4 افسانه ی وصل تا نباشد چشمم شب هجر خفتنی نیست
1 غمت، که غیر منش با کس آشنایی نیست تو گر جدا شوی، او را زمن جدایی نیست
2 خوشم که غیر، تو را دوش مینمود بمن؛ گمانش اینکه تو را با من آشنایی نیست!
3 چو رفتی از سر بالین من، دگر ز توام جز این امید که سوی مزارم آیی نیست
4 خوش آنکه غیر بمن رنجش تو چون بیند ز ناز داند و گوید: ز بیوفائی نیست
1 سوخت دل، اما غبار کینه از کس برنداشت؛ حیرتی دارم ازین آتش که خاکستر نداشت!
2 دوش در بزم تو دیدم غیر را و، زنده ام؛ این قدر هم صبر از من هیچکس باور نداشت
3 شب فرستادم ز سوز دل، بکویش نامه ها روز دیدم هر طرف مرغی که بال و پر نداشت
4 بود خلقی آگه از قتلم، که در بزم تو دوش؛ کم کسی میدید سوی من، که چشم تر نداشت!
1 زبان، غمی که بدل داشتم نهان نگذاشت نهفته بود غمی در دلم، زبان نگذاشت!
2 بر آستانه اش ار سر گذاشتم چه عجب؟! بر آستانه ی او سر نمی توان نگذاشت!
3 علاج حسرت بلبل کند گلی که شکفت ز گلبنی که بر او زاغی آشیان نگذاشت
4 در این بهار کشیدم بسوی گلشن رخت بشوق آنکه گلی بو کنم، خزان نگذاشت
1 دوشم بپرسش آمد و تا لب گشود رفت دردا که دیر آمد و، افغان که زود رفت
2 چون شاخ گل، بپهلوی من تا نشست، خاست؛ چون ماه نو، بدیده ی من تا نمود رفت!
3 بختم که سر ز خواب برآورده بود، خفت؛ سروی که سایه بر سرم افگنده بود رفت!
4 گفتم: کنم سجود بشکر قدوم او؛ دردا که بر نداشته سر از سجود رفت!
1 ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت! شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!
2 عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛ که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!
3 ای که داری هوس روی بتان در هر گام بسکه افتاده سر و ریخته خون نتوان رفت!
4 پیش ازین ما، ز مقیمان دیاری بودیم؛ که ز ناسازی اغیار کنون نتوان رفت
1 حرف جورت، همه جا با همه کس خواهم گفت این حدیثی است که تا هست نفس خواهم گفت!
2 برد صیادم ازین باغ و ز بیمهری گل حرفها دارم و در کنج قفس خواهم گفت
3 تا نماند بسر کوی تو جز من دگری قصه ی جور تو با اهل هوس خواهم گفت
4 حال خود، کز پی آن قافله سرگردانم؛ چون بگوشم رسد آواز جرس خواهم گفت
1 بر آستانه اش امشب خوشم که جانان گفت که دوش قصه ی محرومی تو دربان گفت
2 شد آشکار، ز کم ظرفی حریفان راز وگرنه پیر مغان آنچه گفت پنهان گفت
3 غم نهانی من گفت با رقیب و دریغ ازین فسانه که مشکل شنید و آسان گفت
4 نگویدت کسی احوال من، کجا رفت آن که بی بضاعتی مور، با سلیمان گفت؟!