1 وفا نگر، که وفائی ندیده از صیاد بدام ماندم و از آشیان نکردم یاد!
2 گرم نه دست وفا پای بست کرده چرا پرم نبسته کسی و نمیشوم آزاد؟!
3 اسیر دامم و، خلقی ز ناله ام نالان؛ نداشت در چمننم هرگز این اثر فریاد!
4 اگر چه گشت خراب آشیان کاسیر شدم ولی شد از نفس دلکشم قفس آباد!
1 گفتمش حرفی و امید که در گوشش باد و آنچه از من نشنیده است فراموشش باد
2 آنکه زد طعنه ی بیهوشیم از دیدن او چشم او، راهزن قافله ی هوشش باد
3 آن قصب پوش جوان، کز ستمش دم نزنم شرمی از طاقت پیران خشن پوشش باد
4 گفت، دیروز: شب آیم ببرت؛ آمد صبح شرمی امروز ز دیر آمدن دوشش باد
1 دلم، تاب تغافل، طاقت آزار هم دارد؛ ننالد زیر تیغت، صبر این مقدار هم دارد
2 ز حرف دوستی افتادم از چشمش، عجب دارم؛ که این رنجش که از من غیر دارد، یار هم دارد!
3 دل از آه طبیبم شاد شد، کش سوخت بر من دل؛ ندانستم که غیر از من دگر بیمار هم دارد
4 برآمد گل، نخواهم شد ز باغ ای باغبان؛ گیرم درش بستی، نه آخر رخنه ی دیوار هم دارد؟!
1 عاشقم و، عشق من زوال ندارد رفتنم از کویت احتمال ندارد
2 وای بحالم، ز بیکسی که بکویت هیچکسم آگهی ز حال ندارد
3 چون ندهم تن بدوری تو، که از پی روز فراقت، شب وصال ندارد
4 کام دل، از نخل قامت تو چه جویم؟! غیر بر حسرت، این نهال ندارد!
1 پیش عذار تو، مه جمال ندارد پیش قدت، سرو اعتدال ندارد
2 هست دو تابنده رخ، چو مهر و چو ماهت مهر پی خط و مه جمال ندارد
3 شرم ز قتلم مکن، که کشتن عاشق هست گناهی، که انفعال ندارد
4 در شکن دام او، ز بیم رهایی رشک بمرغی برم، که بال ندارد
1 دلم، که شکوه ز بیداد دلبری دارد؛ ستمکشی است که یار ستمگری دارد
2 بآن درخت، زیان یا رب از خزان مرساد؛ که زیر سایه ی خود، مرغ بی پری دارد!
3 ز شوق، دل چو کبوتر طپد بسینه مگر سراغ نامه ببال کبوتری دارد؟!
4 شکایت از ستمت کی کنم؟ که بسته لبم شکایتی که ز جور تو دیگری دارد!
1 ز دشمنی بمنت، روزگار نگذارد که ظلم گلچین، گل را بخار نگذارد
2 تو ساده لوحی و، اغیار در کمین که تو را کنند رام، مگر روزگار نگذارد
3 به اختیار، دل از وی چگونه برگیرم؟! که عشق او بکسی اختیار نگذارد!
4 خیال تو به بدل دوش میگذشت آذر دعا کنیم که فصل بهار نگذارد
1 قاصد، از ننگ زمن نامه بجایی نبرد ور برد، نام چو من بیسر و پایی نبرد!
2 حال آن بنده چه باشد، که چو آزاد شود جز در خواجه ی خود، راه بجایی نبرد
3 غیر افتد بگمان، کز پی دلجویی اوست؛ چو بجورم کشد و نام خطائی نبرد
4 نام من برد، ندانم ز غضب یا کرم است؟! ز آنکه شاهی بعبث نام گدایی نبرد!
1 گفتم: ای مه بی سبب یاری ز یاری بگذرد؟! زیر لب خندان گذشت و گفت: آری بگذرد!!
2 ریزدم خون، کاش چون رنجید از من خاطرش؛ ترسم از یادش رود، چون روزگاری بگذرد!
3 آه از آن ساعت، که بر سرکشته ی بیداد را خلق گرد آیند و قاتل از کناری بگذرد
4 شادم از باد صبا، گر با سگان آستان عرض حال من کند، چون از دیاری بگذرد
1 چند روزی از سر کویت سفر خواهیم کرد امتحان را جای در کوی دگر خواهیم کرد
2 در گذرگاهی دگر، چاکی بدل خواهیم زد؛ بر سر راهی دگر، خاکی بسر خواهیم کرد
3 گر کسی آید ز پی، ما، باز خواهیم گشت؛ ورنه آنجا، اشک حسرت دیده تر خواهیم کرد
4 ز آنچه گفتی، دیگران را آگهی خواهیم داد؛ ز آنچه کردی، دیگران را با خبر خواهیم کرد