هنوز آن روی چون گل ناشکفته
گل او خواست شد در گل نهفته
چو مرگ آمد دلش برخاست از درد
که شد خورشید عمرش ناگهان زرد
کنیزک بر جوانی زار بگریست
ز جور چرخ کج رفتار بگریست
زن مه مرد را گفت ای گرامی
سرآمد بر دل من شادکامی
جهانم می بنگذارد چه سازم
که پیش آمد رهی دور و درازم
بسی رفتیم و چون ره بس درازست
که میداند که چندین راه بازست
ندیدم شادی و غم بیشمارست
چگویم چون نه دل نه روزگارست
که این طفل گرامی شاهزادست
ز شاهی در گدایی اوفتادست
سزد از ترک خورشیدش غلامی
که قیصر زاد روم است این گرامی
خدا را دارد این طفل و شما را
گواه این سخن کردم خدا را
سپردم با شما او را بصد ناز
که تا فردا سپاریدش بمن باز
ندارد هیچکس خصمش، خدایست
کنون این کار کار آن سرایست
نهان در موی یک انگشتری داشت
که مُهر او نشان قیصری داشت
بدو گفت این پسر با این نشانی
اگر در خفیه با قیصر رسانی
چو هر دو این سخن را گوش کردند
تو گفتی زهر ازان لب نوش کردند
بسی بگریستند و جای آن بود
پذیرفتند ازو ورای آن بود
کنیزک را از آن گرداب حسرت
روان شد از دو نرگس آب حسرت
چو درتلخی مردن مبتلا شد
بسختی جان شیرین زو جدا شد
چنان زین تنگنا بگذشت زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
جهان پیرست امّا طفل سالست
که در پیریش طفلی همچو زالست
اگر پیری نبودی طفل پیشه
نگشتی سال و ماهش نو همیشه
گل بی برگ را بی مایه بگذاشت
چه مادر چه پدر چه دایه بگذاشت
بسی دارد جهان زین دستکاری
نخواهد یافت یک جان رستگاری
اگر جانست نام و گر جهانت
جهان بیجان کند در یک زمانت
درین عالم همه غرق جهانی
در آن عالم همه مشغول جانی
جهان را ترک گیر و خصم جان شو
ز هر دو بگذر و جان جهان شو
ز کار این زن بی کس زمانی
اگر مردی تو خون بگری جهانی
مثال کار عالم همچو میغست
که برقش درد و بارانش دریغست
دریغا خفته ماندی و بصد سوز
دریغا بر تو میبارد شب و روز
کنیزک چون جهان بروی بسر شد
جهان جان بستدو جای دگر شد
چو زن در خاک کرد آن مهربان را
بجان پذرفت طفل دلستان را
نهادش نام هرمز طفل دلریش
گرفتش زن ببر همچون دل خویش
چو چشمش جای زیر پرده کردند
بشیر و شکّرش پرورده کردند
چنان پرورده شد در پردهٔ ناز
که بیرون نامدش از پرده آواز
چو در پرده بت آفاق بودی
پس او در پردهٔ عشّاق بودی
چو شد آن سرو سیمین پنج ساله
بلالایی برویش رفت لاله
چنان بی مثل گشت آن ماهپاره
که گشت از رشک رویش، ماه پاره
اگر من دم زنم از شرح رویش
پریشانیم بار آرد چو مویش
چو در وی یک نظر ارزید جانی
بمهرش هر نفس نازید جانی
همه کشور ازو پرجوش میشد
که هرکش دید ازو مدهوش میشد
دل مِه مرد از آن دُرّ گرامی
چو دریا موج میزد شادکامی
بخوزستان شهی خورشید فر بود
که او را پنج ساله یک پسر بود
بنام آن مهر پرور بود بهرام
که از بهرام بهری داشت جزنام
چو هرمز بود آن شهزاده را حال
بهم آن هر دو مه بودند همسال
چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام
شود چون مشتری در علم احکام
بسی همزاد او با هم نشستند
همه از جان دلی در کار بستند
ز چندان کودکان هرمز یکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
زاندک عمر بسیاری خرد داشت
ز عمر خویش کاری نیک برداشت
چو هرمز لوح بگرفت و قلم زد
ز نور علم جان او علم زد
علی الجمله در اندک روزگاری
نماندش در هنر آموزگاری
اگرچه یک سخن چون موی بودی
ازو یک موی را صد روی بودی
چنان در بذله گفتن بی بدل شد
که آن بیمثل در گیتی مثل شد
چنان برداد و دانش شد توانا
که شاگردیش کرد استاد دانا
لغتها ترکی و تازِی درآموخت
ز عبری و ز رومی دل برافروخت
چنین میگفت با مه مرد استاد
که گاوی را فریدون حق فرستاد
ندانم تا کجا خواهد رسیدن
کنون باری بما خواهد رسیدن
چنان بیدار بختی گشت هرمز
که نتوان دید آن درخواب هرگز
دمی دم می نزد بهرام بی او
زمانی مینیافت آرام بی او
بشادی از دبیرستان خود شاه
بسوی باغ رفتندی شبانگاه
همه شب چون دو شاه از دلنوازی
بگرد باغ گشتندی ببازی
چو مرغ صبح افتادی بفریاد
چو جوزا هر دو رفتندی باستاد
چو از انواع دانش بازپرداخت
بتیر و تیغ و یوز و باز پرداخت
دوبازو همچو دوران هیون کرد
بمردی شیر مردان را زبون کرد
برافگندی بقوّت گرز از مشت
قلم کردار بگرفتی بانگشت
اسد چون بر فلک میدید کارش
خجل میشد ز گرز گاو سارش
چو بر مرکب شدی چون ژنده پیلی
بدشواریش بردی اسپ میلی
چو تیرش ازکمان یک نیم رفتی
سخن در موی یا در میم رفتی
چو رفتی از کمان تیرش بتعجیل
بپیکان درکشیدی مور رامیل
چو گشتی از سر مویی هدف ساز
چو موئی سر زهم بشکافتی باز
بتاب ار تیر پرتابی گشادی
ازین عالم بدان عالم فتادی
کشیدی تیر تا گوش و وزان چشم
ز گوش خود رسانیدی بدان چشم
وگر تیری زدی بی هیچ زوری
قلم کردی ز پیکان پای موری
چو تیغ نیلگون در کف گرفتی
ز تیغش بحر نیلی کف گرفتی
ز بیم تیغ او چون میغ لرزان
اجل بر تیغ رفتی خسته از جان
ز تفّ برق تیغش نامداران
سپر بر آب افکندی چو باران
چو سر پنجه زدی بر پای نیزه
ز سندان بر دمیدی سنگ ریزه!
چنانش نیزه گردان بود در چنگ
کزو آتش شدی سیماب در سنگ
اگر در پیش رُمحش خاره بودی
بیک ساعت همی صد پاره بودی
چو چوگان گیر و میدان جوی گشتی
فلک چوگان و ماهش گوی گشتی
چو گوی آن ماه افگندی بره در
مه از کویش ببردی گوی بر سر
شد آن چشم و چراغ روی آفاق
بعلم و زور چون ابروی خود طاق
چنان آوازهٔ او معتبر شد
که چرخ ازوی بپا آمد بسر شد
چو سال هرمز آمد برده و شش
رخش برنه جهان بفروخت آتش
درآمد خطّ سبزش از بُناگوش
خطش شد سبزه زار چشمهٔ نوش
خط سبزش که جان را قوت بودی
زمرّد رنگ بر یاقوت بودی
سر زلفش کمند جان و تن بود
لب لعلش بلای مرد و زن بود
بهرجایی که حوری سیمبر بود
ز عشق روی او رویش چو زر بود
بتی کو طوطی خطّش بدیدی
دلش در بر چو مرغی میتپیدی
ز عشقش جمله را خفتن نبودی
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودی
چو زیر خط نشست آن مشک ماهش
فغان برخاست از خطّ سیاهش
ز زیبایی که خط او بپیوست
نمیآموخت کس را بر خطش دست
چو طوطی بود خطّش پر گشاده
دری در بسته و شکّر گشاده
ز سنبل در خط آمد لاله زارش
چو گلبرگی که باشد مشک خارش
عجب ماندند از رویش جهانی
که چون خیزد شهی از باغبانی
چو بر گلگون نشستی روی چون ماه
فرو بستی زبس نظّارگان راه
یکی میگفت هرمز آن او نیست
که شهزادیست هرگز آن او نیست
یکی گفتی ازو چون، شاه خیزد
ز خوزستان چگونه ماه خیزد
چو هرمز در توانایی چنان شد
که هر مردی ز زورش ناتوان شد
بآسانی شبی آن کار کردی
که ده روز آن کسی دشوار کردی
چنان مه مرد بر وی مهربان شد
که مهر هرمزش مُهر روان شد
وزانجا کاصل فرهنگ شهی بود
دل هرمز ز مهر او تهی بود
بدل میگفت مه مردم پدر نیست
مرا در دل ز مهر او اثر نیست
نماند چهر او با چهرهٔ من
ندارد هرگز او خود زهره من
ازین غم گرچه دل پرجوش بودش
ضرورت را زبان خاموش بودش