1 ز اوّل جمله اشیاهست پیدا که هر یک درچه خواهد بود پیدا
2 ز اوّل جان و صورت باشد و بس نداند هیچکس جز حق مراین بس
3 ز اوّل صورت اندر تخت این خاک که نگذارد ورا دوران افلاک
4 ز اوّل جمله چون رفتی سرآمد بجز تو این همه نقشی برآمد
1 جوابش داد کای پیر پراسرار چه جوهرها فشاندستی ز گفتار
2 ترا زیبد که گوهر میفشانی که راز من در اینجا می تو دانی
3 گواه من توئی اینجا حقیقت سپردستی یقین راه شریعت
4 میان این همه تو بینظیری که همدانائی و با عشق پیری
1 حدیث خوش دمی شیطان نگوید همیشه جمله را آزار جوید
2 چه گوید هرچه گوید ناصوابست همه کارش در اینجا خورد و خوابست
3 بجز خمر و زنا کاری ندارد که او زین ذات خود عاری ندارد
4 ره فسق و فجورت او نمودست که عین آتش او پر ز دود است
1 بدو گفت ای دل و جان دستگیرم که تو هستی جوان، من زار و پیرم
2 تو خواهی رفت میدانم یقین من ببین در اولین و آخرین من
3 زمن فارغ مشو یک لحظه ای پیر بهرکاری مرا میبین بتدبیر
4 مرا کن یاد در هر کار دشوار که من بنمایمت اینجای دیدار
1 مگر پیری ز پیران رسیده طلب میکرد مردی راز دیده
2 یکی پیری بزرگی با ادب بود ز شوق دوست دائم در طلب بود
3 بسی در عین طاعت کرده کوشش چو دریا بود او در عین جوشش
4 همیشه صاحب درد و الم بود ولی در عشق او صاحب قدم بود
1 مگر ابلیس را دید آن سرافراز سؤالی کرد کای اندر جهان ساز
2 همه کار جهان از تو نظامست که بود تو ز عشق کل تمامست
3 تو داری ملک دنیا جمله در دست اگر بستایمت من جای آن هست
4 تو داری سّر جانان اندر اینجا توئی هم سّر پنهان اندر اینجا
1 توئی آدم از ذات حق نموده بسی گفته اناالحق هم شنوده
2 درون جنّت جان بودی ای دل کرا بر گویمش اینزار مشکل
3 که تا چون بود احوالت در آنجا دگر چون آمدی بیخویش اینجا
4 ز ابلیست بسی زحمت کشیدی اگرچه جنّت و رضوان بدیدی
1 چو منصور این حقیقت راست برگفت نمود جوهر اسرار بر سُفت
2 در آن دریا بصورت برخمید او ز چشم جمله گشتش ناپدید او
3 مثال برق آنجاگاه بشتافت چه کس باشد کز این معنی خبر یافت
4 پدر چون دید آن سرّ عجائب عجائب ماند آنجا زین غرائب
1 منت حیران و لعنت باز مانده نمود عشقت اینجا باز خوانده
2 چودیدم رویت اینجاگاه پنهان مرا این لعنت تو بس بود آن
3 که در کوی تو باشم لعنتی من کنم هر لحظهٔ بیحرمتی من
4 من از لعنت نترسم هم تو دانی اگر خوانی و گر رانی تو دانی
1 میان کشتی آنجا بود پیری بمعنی و بصورت بی نظیری
2 بقدر خویشتن واصل بدش او همه اسبابها حاصل بدش او
3 میان جمله مردان بود او مرد در آن کشتی که بودش صاحب درد
4 سفر کرده بسی دانسته اسرار گرفته سالها او انس دلدار