باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد در مختارنامه عطار نیشابوری

بس آب که بگذشته ز سر از تو مراست
بس آتش و خون که در جگر از تو مراست
در عشق تو یکتا صفتم لیک چو شمع
در هر تویی سوز دگر از تو مراست
با عشق تو جان خویش در خواهم باخت
با گریه بهم خون جگر خواهم باخت
گر میگریم چو شمع زیبنده مراست
کز هر اشکی سری دگر خواهم باخت
ای در سر ذرّه ذرّه سودا از تو
چون ذرّه هزار بی سر و پا از تو
مردی باید چو شمع دل پُر آتش
وآنگاه چو شمع پای بر جا ازتو
تا چند ز سودای تو در سوز و گداز
چون شمع آرم به روز شبهای دراز
تا کی ز تو بازمانم ای شمع طراز
مانندهٔ طفل تشنه از پستان باز
خونی که ز تو درجگرم میگردد
میجوشد و گردِ نظرم میگردد
چون شمع هزار اشک سرگردانی
بر رخ ریزم که بر سرم میگردد
جان پیش رخت نثار خواهم آورد
دل در غمت استوار خواهم آورد
چون شمع سری هزار خواهم آورد
پیشت همه در کنار خواهم آورد
گه عشق توام چو شمع گرینده کند
گه چون صبحم با لب پُر خنده کند
چون صبح اگرم زنده کنی زنده شوم
گردن زدنم پیش رخت زنده کند
در عشق تو از نفع و ضرر نندیشم
چون شمع ز سوزِ پا و سر نندیشم
چون هیچ دگر نیست مرا جز غم تو
تا هست غمت چیزِ دگر نندیشم
جان روی دل افروزِ تُرا باید داشت
دل ناوک دلدوزِ تُرا باید داشت
چون شمعم اگر هزار سر خواهد بود
آن چندان سرسوزِ تُرا باید داشت
دل شمع تو شد به یک نفس مرده شود
ور زنده شود جان به لب آورده شود
اشکی که ز سوز میفشانم چون شمع
باز از دم سرد بر رخ افسرده شود