1 زلف تو برفت از نظرم چه توان کرد برد این دل زیر و زبرم چه توان کرد
2 گر من کمری ز زلف تو بربندم زنّار بود آن کمرم چه توان کرد
1 دل دادم و ترکِ کفر ودینش کردم گمراهی و مفلسی یقینش کردم
2 چون نامِ تو نقشِ دلِ من بود مدام در حلقهٔ زلفِ تو نگینش کردم
1 زلف تو که بود آرزوئی همه را جز دیدن او نبود روئی همه را
2 موئی ز سرِ یک شکنش برکندم کآویخته بود دل به موئی همه را
1 دل در خم آن زلف چو زنجیر بماند سر بر خط تو دو پای در قیر بماند
2 مشکِ سرِ زلفِ تو دلِ ما بربود ما را، جگرِ سوخته، توفیر بماند
1 جانا! ز همه جهان نشستم برتر سربازان را چو دیده هستم در خور
2 در باز کن و ببین که هستم بر در وز دستِ سرِ زلفِ تو دستم بر سر
1 تا در سر زلفت خم و چین افکندی بر ماه نقاب عنبرین افکندی
2 با تو سخنی ز زلف تو میگفتم در خشم شدی و بر زمین افکندی
1 زلف تو که چون مشک به هر سوی افتاد بی مهر از آن است که هندوی افتاد
2 زان گشت چنین شکسته کز غارت جان از بس که شتاب کرد بر روی افتاد
1 دل گفت: «رهِ زلف تو چون کوتاهی است» چون دید که نیست هر زمانش آهی است
2 در زلفِ تو میرفت و به زاری میگفت: «یا رب چه دراز و بس پریشان راهی است!»
1 شب نیست که جان بی تو به لب مینرسد روزی نه که در غصّه به شب مینرسد
2 زلفِ تو چنین دراز و من در عجبم تا دست بدو از چه سبب مینرسد
1 در زلف اگرچه جایگاهی سازی با این دلِ سرگشته نمیپردازی
2 با تو سخنِ زلف تو مینتوان گفت زیرا که ورا از پسِ پشت اندازی