1 گفتی که اگر میطلبی تدبیری هرچت باید بخواه بیتأخیری
2 زلفت خواهم ازانکه در میباید دیوانگی مرا چنان زنجیری
1 دل روی بدان زلفِ سرافراز آورد با هر شکن زلف تو صد راز آورد
2 روزی زسرِ زلفِ تو موئی سرتافت سودای تواش موی کشان باز آورد
1 گه لعلِ تو از قند دلم خواهد تافت گه زلفِ تو از بند دلم خواهد تافت
2 از زلفِ درازِ تو دلم میتابد تابش در ده چند دلم خواهد تافت
1 تا زلف ترا به خونِ دل، رای افتاد دل در سرِ زلفِ تو به صد جای افتاد
2 از بس که سرِ زلفِ تو کردند به خم دیدم که سرِ زلفِ تو در پای افتاد
1 در زلفِ تو صد حلقهٔ دیگرگون است هر حلقهٔ او تشنهٔ صدصد خون است
2 مینتوان گفت وصفِ زلفت چون است باری ز حساب عقل ما بیرون است
1 ای بیخبر از رنج و گرفتاری من شادم که تو خوشدلی به غمخواری من
2 تا غمزه به خونِ دلِ من بگشادی در زلف تو بسته است نگونساری من
1 گر کشته شوم کشته به نامِ تو شوم ور بندهٔ کس شوم غلام تو شوم
2 چون دست به دامِ زلفِ تو مینرسد هم آن بهتر که صیدِ دامِ تو شوم
1 چون نیست ز عقل ذرّهای توفیرم تا می چه کنم عقل، کمش میگیرم
2 دیوانگی عشقِ توام میباید تا بو که ز زلفِ تو رسد زنجیرم
1 تا زلفِ زره ورت به هم تافته شد گوئی که هزار نافه بشکافته شد
2 زنجیرِ سرِ طرهٔ مشکین رنگت از تابشِ خورشید رخت تافته شد
1 تا در سرِ زلفت خم و تاب افکندی این سوخته را دل به عذاب افکندی
2 از زلفِ سیاهِ تو جهان تیره از آنست کان زلفِ سیه بر آفتاب افکندی