1 من عاشقِ زارِ روی یارم چکنم از معتکفانِ کوی یارم چکنم
2 گر دیدهٔ من شوند ذرّات دو کون نتوان نگریست سوی یارم چکنم
1 هر جان که فدای روی اونتوان کرد از ننگ نظر به سوی او نتوان کرد
2 از طرهٔ او سخن توان گفت ولیک انگشت به هیچ موی او نتوان کرد
1 دل تحفهٔ دلنواز نتوان آورد دل کیست که جان فراز نتوان آورد
2 خواهی که جمال دوست در چشم آری دریا به سکرّه باز نتوان آورد
1 گنجت باید به رنج خو باید کرد جان وقف بلای عشق او باید کرد
2 در پنجهٔ شیر اوفتادن به ازانک با او نفسی پنجه فرو باید کرد
1 دل در طلبش بجان گرفتار آمد جان نیز چو شمع عاشق زار آمد
2 کس ره نبرد بدو که آن ماه دو کون آن لحظه نهان شد که پدیدار آمد
1 چون نیست دلم را جز ازو دلجویی سرگشته شدم گردِ جهان چون گویی
2 چه غصّه بدین رسد که از ملکِ دو کون او رادارم وزو ندارم بویی
1 کو کس که چو بوده گشت نابوده نشد وز آسِ سپهرِ سرنگون سوده نشد
2 بس کس که خیال چرخ پیمود و بسی تا جمله فرو شدند و فرسوده نشد
1 ای دل چو حجاب و پرده در کار بسی است خون خورکه درین حجاب خون خوار بسی است
2 چون در ره او خرقه و زنار بسی است از دیده نهان است که اغیار بسی است
1 همچون شمعی چند گدازم چکنم سیماب شدم تیز چه تازم چکنم
2 ای بس که ز ذرّه ذرّه، جُستم عمریش میباز نیابمش چه سازم چکنم
1 درداکه قرار از دل سرمستم رفت خون شد دلم و امید پیوستم رفت
2 بر بوی وصال او نشستم عمری او دست نداد و جمله از دستم رفت