1 گفتم: جانا هیچ کسی جانان یافت یا در همه عمر آن چه همی جست آن یافت
2 گفت: از پس صدهزار قرن ای عاقل بس زود بود هنوز گر بتوان یافت
1 ای دل به امید هم نفس چند روی تو هیچ نیی درین هوس چند روی
2 او خورشیدست از آسمان میتابد تو سایهٔ بر زمین سپس چند روی
1 چون وصل نیامد به کسی اولیتر بی همنفسی هر نفسی اولیتر
2 چون نیست به وصل او رسیدن ممکن در هجر گریختن بسی اولیتر
1 این گنبد خاکستری پر اخگر گه در خونم کشید و گه خاکستر
2 از غصهٔ آن کزو نمییافت خبر از سر میشد به پای و از پای به سر
1 ای بس که ز شوق چرخ دوّار بگشت سرگشته شب و روز چو پرگار بگشت
2 آن گشتن او چه سود چون پیوسته بر یک جایست اگرچه بسیار بگشت
1 هم عقل طلسم جسم و جان باز نیافت هم گنج زمین و آسمان باز نیافت
2 خورشید هزار قرن بر پهلو گشت یک ذرّه سراپای جهان باز نیافت
1 جانا رخ چون تویی به حس نتوان دید زر چون بینم به حس که مس نتوان دید
2 وصل تو به دو دست تهی نتوان یافت روی تو به دو چشم نجس نتوان دید
1 چون باد همی نیاید از سوی تو بر کی چشم افتد به پرتو روی تو بر
2 چون مینرسد دست به یک موی تو بر آن به که دهم جان به سر کوی تو بر
1 جان نتواند هیچ سزاوار تو گشت دل نتواند محرم دیدار تو گشت
2 ای بر شده بس بلند! کس نتواند در گرد سراپردهٔ اسرار تو گشت
1 آواز به عشق در جهان خواهم داد پس شرحِ رُخِ تو بیزبان خواهم داد
2 چون زَهره ندارم که به روی تو رسم بر پای تو سر نهاده جان خواهم داد