1 هر دل که ز ذوق آن حقیقت جان یافت هر چیز که یافت جامهٔ جانان یافت
2 آن را منشین که یک دمش نتوان دید آن را مطلب که هرگزش نتوان یافت
1 چون کس نرسد به وصل دلخواه ای دل! تو هم نرسی چند کنی آه ای دل!
2 میپنداری که ره توان برد بدو هرگز نتوان برد بدو راه ای دل!
1 ای دل ز پی دلیل نتوانی شد موری تو حریف پیل نتوانی شد
2 چون از مگس لنگ کمی بیش نیی همکاسهٔ جبرئیل نتوانی شد
1 اندر طلب حضرت جاوید آخر ماندی تو میان بیم و امید آخر
2 یک ذرّه وجود تست و در یک ذره چندی تابد فروغ خورشید آخر
1 دل گم شد و در ره الاهی اِستاد در بادیهٔ نامتناهی اِستاد
2 هان ای دل بیقرار! عمری رفتی تا چند روی تو چون نخواهی اِستاد
1 نه هیچ کسی به زندگانیش گرفت نه نیز به مرگ جاودانیش گرفت
2 تو پشهٔ عاجزی و او صرصرِ تند بنشین تو که هرگز نتوانیش گرفت
1 آن ذوق که در شکر چشیدن باشد مندیش که در شکر شنیدن باشد
2 زنهار مدان اگر بدانی او را کان دانستن بدو رسیدن باشد
1 ای مانده به زیرِ پرده! او کی باشی گه خفته و گاه خورده، او کی باشی
2 کفرست حلول چند از کفر و فضول او هست و تو هست کرده، او کی باشی
1 چو مهرهٔ مِهر بازی ای سرو سهی چون از گهر حقیقتی حقه تهی
2 هرگه که همی حقی به دست تو بود زنهار چنان کن که ز دستش ندهی
1 گر بندِ امیدِ وصلِ او بست ترا بندیش که هیچ جای آن هست ترا
2 عاجز بنشین و پای در دامن کش در دامن او کجا رسد دست ترا