1 هر یک ز دگر یک نگران میبینم بر عقل سبک سران گران میبینم
2 چیزی که به چشم دگران نتوان دید گویی که به چشم دگران میبینم
1 زین پیش دم از سر جنون میزدهام وانگه قدم از چرا و چون میزدهام
2 عمری بزدم این در و چون بگشادند من خود ز درون، در برون میزدهام
1 چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت بینقش شد و چو نقش از سنگ برفت
2 در هر قدمی هزار عالم طی کرد در هر نفسی هزار فرسنگ برفت
1 آن دم که چو بحر کل شود ذات مرا روزن گردد جملهٔ ذرات مرا
2 زان میسوزم، چو شمع، تا در ره عشق یک وقت شود جملهٔ اوقات مرا
1 تا چند ز اندیشه به جان خواهم گشت تا کی ز هوس گرد جهان خواهم گشت
2 از بس که درین جهان بدان نزدیکم گویی که ازین جهان در آن خواهم گشت
1 در عشق مرا عقل شد و رای نماند جان نیز ز دست رفت و بر پای نماند
2 دی، مِه ز دو کون بود جولانگه فکر امروز،ببین که فکر را جای نماند
1 در وادی عشق بیقراری است مرا سرمایهٔ این سلوک خواری است مرا
2 جاییست مرا مقام کانجا در سیر هر لحظه هزار ساله زاری است مرا
1 آرام ز جانِ حاضرم میبینم جنبش ز دلِ مسافرم میبینم
2 چندان که سلوک میکنم در دل خویش نه اولِ خود نه آخرم میبینم
1 چون من نه منم چه جان و تن باشم و بس کان اولیتر که خویشتن باشم و بس
2 تا کی ز نبود و بود، چون در دو جهان گر باشم وگرنه، همه من باشم و بس
1 بر خاک بسی نشستم از غمناکی تا وارستم ازین حجاب خاکی
2 ای بس که برفت جان من در پاکی تا درکش گشت چونی ادراکی