1 ما روی ز هر دو کون برتافتهایم بس سینهٔ دل به فکر بشکافتهایم
2 از پردهٔ هفتمین دل، یعنی جان بیرون ز دو کون، عالمی یافتهایم
1 زان روز که آفتاب حضرت دیدیم ذرات دو کون را به قربت دیدیم
2 وان سیمرغی که عرش در سایهٔ اوست ما در پس کوه قاف قدرت دیدیم
1 از فوق، ورای آسمان بودم من وز تحت، زمین بیکران بودم من
2 عمریم جهان باز همی خواند به خویش چون در نگریستم جهان بودم من
1 چون من نه منم چه جان و تن باشم و بس کان اولیتر که خویشتن باشم و بس
2 تا کی ز نبود و بود، چون در دو جهان گر باشم وگرنه، همه من باشم و بس
1 عمرم دایم ز روز و شب بیرون است مطلوب من از وُسْعِ طلب بیرون است
2 دانی تو که چیست در درونِ جانم چیزی عجب، از چیز عجب بیرون است
1 با هستی و نیستیم بیگانگیست کز هر دو شدن برون، ز مردانگیست
2 گر من ز عجایبی که در جان دارم دیوانه نمیشوم، ز دیوانگیست
1 المنة للّه که نیم هر نفسی مشغول، چو خلقِ بیخبر، در هوسی
2 گر خصم شود هر دو جهانم ندهم با «دانمِ» خود «ندانمِ» هیچ کسی
1 تا شاگردم به قطع استادترم تا بندهتر ز جمله آزادترم
2 کاری است عجب کار من بی سر و بُن غمگین ترم آن زمان که دلشادترم
1 چیزی است عجب در دل و جانم که مپرس مستغرق آن چیز چنانم که مپرس
2 زین هرچه که در کتابها میبینی من آن بندانم، این بدانم که مپرس
1 ما جوهر پاک خویش بشناختهایم پیش از اجل این خانه بپرداختهایم
2 از پوست برون رفتن و مرگ آزادیم کاین پوست به زندگانی انداختهایم