1 چون وصل، غمم بر غمِ هجران بفزود بس درد که بر امید درمان بفزود
2 ازمعنی بینهایتم جان میکاست چون جمله یکی گشت مرا جان بفزود
1 از عشق تو آمدم به جان چتوان کرد سرگشته شدم گرد جهان چتوان کرد
2 چیزی که ز مین و آسمان تشنه بدانْسْتْ من سیر نمیشوم از آن چتوان کرد
1 ما را نه به شهر و نه به منزل کاری است کافتاده چو مرغ نیم بسمل کاری است
2 در پردهٔ پر عجایب دل کاری است با کس نتوان گفت که مشکل کاری است
1 دل سوختهٔ جمال او میبینم جان شیفتهٔ وصال او میبینم
2 چندان که درین دایره برمیگردم نقصان خود و کمال او میبینم
1 چندین که روی و نیک یا بد بینی گر دیدهوری آن همه از خود بینی
2 احول که یکی دو دید اگر آن بد دید تو زو بتری زانک یکی صد بینی
1 نه سوختگی شناسم و نه خامی در مذهب من چه کام و چه ناکامی
2 گویی که به صد کسم نگه میدارند ورنه بپریدمی ز بیآرامی
1 آن وقت که گفتمی که ناشاد منم چون دانستم که بر چه بنیاد منم
2 در حلقهٔ نیست هست چون زنجیری در هم افتاده وانچه افتاده منم
1 مرغ دل من ز بس که پرواز آورد عالم عالم، جهان جهان، راز آورد
2 چندان به همه سوی جهان بیرون شد کاین هر دو جهان به نقطهای باز آورد
1 در واقعهای سخت عجب افتادم گه می مردم صریح و گه میزادم
2 دانی ز چه خاست این همه فریادم کامد یادم آنچه نیاید یادم
1 چیزی است عجب در دل و جانم که مپرس مستغرق آن چیز چنانم که مپرس
2 زین هرچه که در کتابها میبینی من آن بندانم، این بدانم که مپرس