1 در عالمِ پُر علم سفر خواهم کرد وز عالم پُر جهل گذر خواهم کرد
2 در دریایی که نُه فلک غرقهٔ اوست چو غوّاصان، قصد گهر خواهم کرد
1 از بس که دلم در بُنِ این قلزم گشت یک یک مویش زِ شور چون انجم گشت
2 دی داشتم از جهان زبانی و دلی امروز زبان گنگ شد و دل گم گشت
1 بستیم میان و خون دل بگشادیم پندار وجود خود ز سر بنهادیم
2 ما را چه کنی ملامت، ای دوست که ما در وادی بینهایتی افتادیم
1 زان روز که ما به زندگانی مُردیم گوی طلب از هزار عالم بُردیم
2 راهی که در او هزار هشیار بسوخت در مستی خویش و بیخودی بسپُردیم
1 روزی که به دریای فنا در تازم خود را به بُنِ قعر فرو اندازم
2 ای دوست مرا سیر ببین اینجا در کانجا هرگز کسی نیابد بازم
1 صعب است به ذرّهای نگاهی کردن زان ذرّه رهی نامتناهی کردن
2 جانان چو گشاده کرد بر جان آن راه گفتم: چه کنم گفت: چه خواهی کردن
1 تا عقل من از عقیله آزادی یافت دل غمگین شد ولیک جان شادی یافت
2 در دانایی هزار جهلش بفزود در نادانی هزار استادی یافت
1 در عشق دل من چو پریشانی گشت در پای آمد بیسر و سامانی گشت
2 هرچند برونِ پرده حیرانی بود چون رفت درونِ پرده سلطانی گشت
1 عمری به طلب در همه راهی گشتیم با شخصِ چو کوه، همچو کاهی گشتیم
2 از خانه برون رفته گدایی بودیم با خانه شدیم و پادشاهی گشتیم
1 روزی دو سه خانه در عدم باید داشت روزی دو سه دروجود هم باید داشت
2 اکنون ز وجود و از عدم آزادیم ما ما گشتیم از که غم باید داشت