بستیم میان و خون از عطار نیشابوری مختارنامه 13
1. بستیم میان و خون دل بگشادیم
پندار وجود خود ز سر بنهادیم
...
1. بستیم میان و خون دل بگشادیم
پندار وجود خود ز سر بنهادیم
...
1. زان روز که ما به زندگانی مُردیم
گوی طلب از هزار عالم بُردیم
...
1. روزی که به دریای فنا در تازم
خود را به بُنِ قعر فرو اندازم
...
1. صعب است به ذرّهای نگاهی کردن
زان ذرّه رهی نامتناهی کردن
...
1. تا عقل من از عقیله آزادی یافت
دل غمگین شد ولیک جان شادی یافت
...
1. در عشق دل من چو پریشانی گشت
در پای آمد بیسر و سامانی گشت
...
1. عمری به طلب در همه راهی گشتیم
با شخصِ چو کوه، همچو کاهی گشتیم
...
1. روزی دو سه خانه در عدم باید داشت
روزی دو سه دروجود هم باید داشت
...
1. ما روی ز هر دو کون برتافتهایم
بس سینهٔ دل به فکر بشکافتهایم
...
1. زان روز که آفتاب حضرت دیدیم
ذرات دو کون را به قربت دیدیم
...
1. از فوق، ورای آسمان بودم من
وز تحت، زمین بیکران بودم من
...
1. چون من نه منم چه جان و تن باشم و بس
کان اولیتر که خویشتن باشم و بس
...