1 امروز چو من شفیته و مجنون کیست بر خاک فتاده، با دلی پرخون، کیست
2 این خود نه منم، خدای میداند و بس تا آنگاهی که بودم و اکنون کیست
1 مرغ دل من ز بس که پرواز آورد عالم عالم، جهان جهان، راز آورد
2 چندان به همه سوی جهان بیرون شد کاین هر دو جهان به نقطهای باز آورد
1 ما را نه به شهر و نه به منزل کاری است کافتاده چو مرغ نیم بسمل کاری است
2 در پردهٔ پر عجایب دل کاری است با کس نتوان گفت که مشکل کاری است
1 مستم ز می عشق و خراب افتاده برخاسته دل بیخور و خواب افتاده
2 در دریایی که آنست در سینهٔ ما جان رفته و تن بر سر آب افتاده
1 زین راز که در سینهٔ ما میگردد وز گردش او چرخ دو تا میگردد
2 نه سر دانم ز پای نه پای ز سر کاندر سر و پا بیسر و پا میگردد
1 چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت بینقش شد و چو نقش از سنگ برفت
2 در هر قدمی هزار عالم طی کرد در هر نفسی هزار فرسنگ برفت
1 هر روز ز چرخ بیش میخواهم گشت گاه از پس و گه ز پیش میخواهم گشت
2 با عالم و خلق عالمم کاری نیست گرد سر و پای خویش میخواهم گشت
1 زین پیش دم از سر جنون میزدهام وانگه قدم از چرا و چون میزدهام
2 عمری بزدم این در و چون بگشادند من خود ز درون، در برون میزدهام
1 من بیخبر از جان و تنم، اینت عجب! خود میباید خویشتنم، اینت عجب!
2 با خود آیم با دگری آمدهام گویی دگری است آنچه منم، اینت عجب!
1 چون سنگ وجود لعل شد کانم را در میبینم قطرهٔ بارانم را
2 برخاست دلم چنان که ننشیند باز از بس که فرو نشاندم جانم را