1 زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت از پردهٔ دل هزار آواز شناخت
2 در هر نوعی به فکر سی سال دوید تا آنگاهی که خویش را باز شناخت
1 گه عشق تو در میان جان دارم من گه جان ز غم تو بر میان دارم من
2 آن چیز که از عشق تو آن دارم من حقا که ز جان خود نهان دارم من
1 در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر هر چیز که هست قطرهای شبنم گیر
2 گر دامن من بماند در دست تو هم آنگاه به دست دامنم محکم گیر
1 پیوسته حریفِ جان فزایم باید چون گوی ز خود بیسر و پایم باید
2 چون من همه وقتی همه جایی باشم ممکن نبود که هیچ جایم باید
1 صد مرحله زان سوی خرد خواهم شد فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد
2 از زیبایی که در پس پرده منم ای بیخبران عاشق خود خواهم شد
1 گاهی بیخود، بی سر و بی پا برویم گه بی همه اندر همه زیبا برویم
2 چندان که تو در خویش به عمری بروی در بی خویشی به یک نفس ما برویم
1 پیوسته دلم شیفتهٔ آن راز است زان راز شگرف جان من با ناز است
2 گر محو شود جهان نیاید بسته آن در که مرا به سوی جانان باز است
1 آن راز که پیوسته از آن میپرسم در جان من است و از جهان میپرسم
2 تا هیچ کسی برون نیاید بر من او در دل و از برون نشان میپرسم
1 تا شاگردم به قطع استادترم تا بندهتر ز جمله آزادترم
2 کاری است عجب کار من بی سر و بُن غمگین ترم آن زمان که دلشادترم
1 المنة للّه که نیم هر نفسی مشغول، چو خلقِ بیخبر، در هوسی
2 گر خصم شود هر دو جهانم ندهم با «دانمِ» خود «ندانمِ» هیچ کسی