1 ما مذهبِ عشقِ روی آن مه داریم وز هرچه جزوست دست کوته داریم
2 گر درگه ما بسته شود در ره عشق در هر گامی هزاردرگه داریم
1 من بیخبر از جان و تنم، اینت عجب! خود میباید خویشتنم، اینت عجب!
2 با خود آیم با دگری آمدهام گویی دگری است آنچه منم، اینت عجب!
1 چون بحر وجود روی بنمود مرا موج آمد و باکنار زد زود مرا
2 در چاه حدوث کار کردم عمری چون آب برآمد همه بربود مرا
1 زآنروز که دل نه شادی و نه غم دید اقبال هزار ساله در یک دم دید
2 هرچند که خویش را به هستی کم دید عالم در خویش و خویش در عالم دید
1 در عشق وجود و عدمم یک سان است شادی و غم و بیش و کمم یک سان است
2 تا کی گویی که فصل خواهی یا وصل زین هر دو مپرس کاین همم یک سان است
1 هر جان که چو جان من گرفتار آید پیوسته درین راه طلبکار آید
2 تا چند روم که هر نفس صد وادی از هر سویم همی پدیدار آید
1 چون چهرهٔ خورشید وَشَش روشن تافت آن تاب به جان رسید و پس بر تن تافت
2 گفتند: «ترا چه بود» دانی که چه بود چون نیست شدم هستی او بر من تافت
1 عمرم دایم ز روز و شب بیرون است مطلوب من از وُسْعِ طلب بیرون است
2 دانی تو که چیست در درونِ جانم چیزی عجب، از چیز عجب بیرون است
1 هر روز ز چرخ بیش میخواهم گشت گاه از پس و گه ز پیش میخواهم گشت
2 با عالم و خلق عالمم کاری نیست گرد سر و پای خویش میخواهم گشت
1 ما روی ز هر دو کون برتافتهایم بس سینهٔ دل به فکر بشکافتهایم
2 از پردهٔ هفتمین دل، یعنی جان بیرون ز دو کون، عالمی یافتهایم