1 داد از خود پیرتر کستان خبر گفت من دو چیزدارم دوست تر
2 آن یکی اسبست ابلق گام زن وین دگر یک نیست جز فرزند من
3 گر خبر یابم به مرگ این پسر اسب میبخشم به شکر این خبر
4 زانک میبینم که هستند این دو چیز چون دو بت در دیدهٔ جان عزیز
1 گفت ذو النون میشدم در بادیه بر توکل، بیعصا و زاویه
2 چل مرقع پوش را دیدم به راه جان بداده جمله بر یک جایگاه
3 شورشی در عقل بیهوشم فتاد آتشی در جان پر جوشم فتاد
4 گفتم آخر این چه کارست ای خدای سروران را چند اندازی ز پای
1 محتسب آن مرد را میزد به زور مست گفت ای محتسب کم کن تو شور
2 زانک کز نام حرام این جایگاه مستی آوردی و افکندی ز راه
3 بودیی تو مستتر از من بسی لیک آن مستی نمیبیند کسی
4 در جفای من مرو زین بیش نیز داد بستان اندکی از خویش نیز
1 در بر شیخی سگی میشد پلید شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید
2 سایلی گفت ای بزرگ پاک باز چون نکردی زین سگ آخر احتراز
3 گفت این سگ ظاهری دارد پلید هست آن در باطن من ناپدید
4 آنچ او را هست بر ظاهر عیان این دگر را هست در باطن نهان
1 میشد آن سقا مگر آبی به کف دید سقایی دگر در پیش صف
2 حالی این یک آب در کف آن زمان پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن
3 مرد گفتش ای ز معنی بیخبر چون تو هم این آب داری خوش بخور
4 گفت هین آبی دهای بخرد مرا زانکه دل بگرفت از آن خود مرا
1 حق تعالی گفت با موسی به راز کاخر از ابلیس رمزی جوی باز
2 چون بدید ابلیس را موسی به راه گشت از ابلیس موسی رمزخواه
3 گفت دایم یاددار این یک سخن من مگو تا تو نگردی همچومن
4 گر به مویی زندگی باشد ترا کافری نه بندگی باشد ترا
1 رابعه گفتی که ای دانای راز دشمنان را کار دنیا میبساز
2 دوستان را آخرت ده بردوام زانک من زین کار آزادم مدام
3 گر ز دنیا و آخرت مفلس شوم کم غمم گر یک دمت مونس شوم
4 بس بود این مفلسی از تو مرا زانک دایم تو بسی از تو مرا
1 بود مستی سخت لایعقل، خراب آب کارش برده کلی کار آب
2 درد وصاف از بس که در هم خورده بود از خرابی پا و سر گم کرده بود
3 هوشیاری را گرفت از وی ملال پس نشاند آن مست را اندر جوال
4 برگرفتش تا برد با جای خویش آمدش مستی دگر در راه پیش
1 صوفیی را گفت مردی نامدار کای اخی چون میگذاری روزگار
2 گفت من در گلخنیام مانده خشک لب ، تر دامنیام مانده
3 گردهٔ نشکستم اندر گلخنم تا که نشکستند آنجا گردنم
4 گر تو در عالم خوشی جویی دمی خفتهٔ یا باز میگویی همی
1 یک شبی محمود دل پر تاب شد میهمان رند گلخن تاب شد
2 رند بر خاکسترش بنشاند خوش ریزه در گلخن همیافشاند خوش
3 خشک نانی پیش او آورد زود دست بیرون کرد شاه و خورد زود
4 گفت آخر گلخنی امشب ز من عذر خواهد من سرش برم ز تن