1 خسروی میشد به شهر خویش باز خلق شهر آرای میکردند ساز
2 هر کسی چیزی کز آن خویش داشت بهر آرایش همه در پیش داشت
3 اهل زندان را نبود از جزو و کل هیچ چیزی نیز الا بند و غل
4 هم سری چندی بریده داشتند هم جگرهای دریده داشتند
1 خواجهای کز تخمهٔ اکاف بود قطب عالم بود و پاک اوصاف بود
2 گفت شب در خواب دیدم ناگهی بایزید و ترمدی را در رهی
3 هر دو دادندم به سبقت سروری پیش ایشان هر دو، کردم رهبری
4 بعد از آن تعبیر آن کردم تمام کز چه کردند آن دو شیخم احترام
1 دردم آخر که جان آمد به لب شیخ خرقان این چنین گفت ای عجب
2 کاشکی بشکافتندی جان من باز کردندی دل بریان من
3 پس به عالمیان نمودندی دلم شرح دادندی که درچه مشکلم
4 تا بدانندی که با دانای راز بت پرستی راست ناید، کژ مباز
1 بندهای را خلعتی بخشید شاه بنده با خلعت برون آمد به راه
2 گرد ره بر روی او بنشسته بود باستین خلعت آن بسترد زود
3 منکری با شاه گفت ای پادشاه پاک کرد از خلعت تو گرد راه
4 شه بر آن بیحرمتی انکارکرد حالی آن سرگشته را بر دار کرد
1 داد از خود پیرتر کستان خبر گفت من دو چیزدارم دوست تر
2 آن یکی اسبست ابلق گام زن وین دگر یک نیست جز فرزند من
3 گر خبر یابم به مرگ این پسر اسب میبخشم به شکر این خبر
4 زانک میبینم که هستند این دو چیز چون دو بت در دیدهٔ جان عزیز
1 شیخ خرقانی که عرش ایوانش بود روزگاری شوق بادنجانش بود
2 مادرش از خشم شیخ آورد شور تا بدادش نیم بادنجان به زور
3 چون بخورد آن نیم بادنجان که بود سر ز فرزندش جدا کردند زود
4 چون درآمد شب، سر آن پاکزاد مدبری در آستان او نهاد
1 گفت ذو النون میشدم در بادیه بر توکل، بیعصا و زاویه
2 چل مرقع پوش را دیدم به راه جان بداده جمله بر یک جایگاه
3 شورشی در عقل بیهوشم فتاد آتشی در جان پر جوشم فتاد
4 گفتم آخر این چه کارست ای خدای سروران را چند اندازی ز پای
1 میندانم هیچکس در کون یافت دولتی کان سحرهٔ فرعون یافت
2 آن چه دولت بود کایشان یافتند آن زمان کان قوم ایمان یافتند
3 جان جداکردند ازیشان آن نفس هرگز این دولت نبیند هیچ کس
4 یک قدم در دین نهادند آن زمان پس دگر بیرون نهادند از جهان
1 گفت یوسف را چو میبفروختند مصریان از شوق او میسوختند
2 چون خریداران بسی برخاستند پنج ره هم سنگ مشکش خواستند
3 زان زنی پیری به خون آغشته بود ریسمانی چند در هم رشته بود
4 در میان جمع آمد در خروش گفت ای دلال کنعانی فروش
1 آن یکی دانم ز بیخویشی خویش ناله میکردی ز درویشی خویش
2 گفتش ابرهیم ادهم ای پسر فقر تو ارزان خریدستی مگر
3 مرد گفتش کاین سخن ناید به کار کس خرد درویشی آنگه شرمدار
4 گفت من باری به جان بگزیدهام پس به ملک عالمش بخریدهام