1 گفت چون محمود شاه خسروان رفت از غزنین به حرب هندوان
2 هندوان را لشگری انبوه دید دل از آن انبوه پر اندوه دید
3 نذر کرد آن روز شاه دادگر گفت اگر یابم برین لشگر ظفر
4 هر غنیمت کافتدم این جایگاه جمله برسانم به درویشان راه
1 گفت شیخ مهنه را آن پیرزن دلخوشی را هین دعایی ده به من
2 میکشیدم بیمرادی پیش ازین مینیارم تاب اکنون بیش ازین
3 گر دعای خوش دلی آموزیم بیشک آن وردی بود هر روزیم
4 شیخ گفتش مدتی شد روزگار تا گرفتم من پس زانو حصار
1 خاست اندر مصر قحطی ناگهان خلق میمردند و میگفتند نان
2 جملهٔ ره خلق بر هم مرده بود نیم زنده مرده را میخورده بود
3 از قضا دیوانه چون آن بدیدای خلق میمردند و نامد نان پدید
4 گفت ای دارندهٔ دنیا و دین چون نداری رزق کمترآفرین
1 در خراسان بود دولت بر مزید زانک پیدا شد خراسان را عمید
2 صد غلامش بود ترک ماه روی سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی
3 هر یکی در گوش دری شبفروز شب شده در عکس آن در همچو روز
4 با کلاه شفشه و با طوق زر سر به سر سیمن برو زرین سپر
1 عابدی بودست در وقت کلیم در عبادت بود روز و شب مقیم
2 ذرهٔ ذوق و گشایش مینیافت ز آفتاب سینه تابش مینیافت
3 داشت ریشی بس نکو آن نیک مرد گاه گاهی ریش خود را شانه کرد
4 مرد عابد دید موسی را ز دور پیش او شد کای سپه سالار طور
1 صوفیی چون جامه شستی گاه گاه میغ کردی جملهٔ عالم سیاه
2 جامه چون پر شوخ شد یک بارگی گرچه بود از میغ صد غم خوارگی
3 از پی اشنان سوی بقال شد میغ پیدا آمد و آن حال شد
4 مرد گفت ای میغ چون گشتی پدید رو که مویزم همی باید خرید
1 شیخ خرقانی که عرش ایوانش بود روزگاری شوق بادنجانش بود
2 مادرش از خشم شیخ آورد شور تا بدادش نیم بادنجان به زور
3 چون بخورد آن نیم بادنجان که بود سر ز فرزندش جدا کردند زود
4 چون درآمد شب، سر آن پاکزاد مدبری در آستان او نهاد
1 ده برادر قحطشان کرده نفور پیش یوسف آمدند از راه دور
2 از سر بیچارگی گفتند حال چارهای میخواستند از تنگ حال
3 روی یوسف بود در برقع نهان پیش یوسف بود طاسی آن زمان
4 دست زد بر طاس یوسف آشکار طاسش اندر ناله آمد زار زار
1 هست ققنس طرفه مرغی دلستان موضع این مرغ در هندوستان
2 سخت منقاری عجب دارد دراز همچونی در وی بسی سوراخ باز
3 قرب صد سوراخ در منقاراوست نیست جفتش، طاق بودن کار اوست
4 هست در هر ثقبه آوازی دگر زیر هر آواز او رازی دگر
1 بود در کاریز بیسرمایهای عاریت بستد خر از همسایهای
2 رفت سوی آسیا و خوش بخفت چون بخفت آن مرد حالی خر برفت
3 گرگ آن خر را بدرید و بخورد روز دیگر بود تاوان خواست مرد
4 هر دو تن میآمدند از ره دوان تا بنزد میر کاریز آن زمان