1 بود آن دیوانه خون از دل چکان زانک سنگ انداختندش کودکان
2 رفت آخر تا به کنج گلخنی بود اندر کنج گلخن روزنی
3 شد از آن روزن تگرگی آشکار بر سردیوانه آمد در نثار
4 چون تگرگ از سنگ مینشناخت باز کرد بیهوده زبان خود دراز
1 واسطی میرفت سرگردان شده وز تحیر بی سرو سامان شده
2 چشم برگور جهودانش اوفتاد پس نظر زانجا بپیشانش اوفتاد
3 این جهودان، گفت معذورند نیک این بنتوان با کسی گفتن ولیک
4 این سخن از وی کس قاضی شنید خشمگین او را بر قاضی کشید
1 چون برفت از دار دنیا بایزید دید در خوابش مگر آن شب مرید
2 پس سؤالش کرد کای شایسته پیر چون ز منکر درگذشتی وز نکیر
3 گفت چون کردند آن دو نامدار از من مسکین سؤال از کردگار
4 گفتم ایشان را که نبود زین سؤال نه شما را نه مرا هرگز کمال
1 بود درویشی ز فرط عشق زار وز محبت همچو آتش بیقرار
2 هم ز تفت عشق جانش سوخته هم ز تاب جان زفانش سوخته
3 آتش از جان در دلش افتاده بود مشکلی بس مشکلش افتاده بود
4 در میان راه میشد بیقرار میگریست و این سخن میگفت زار
1 یک شبی محمود دل پر تاب شد میهمان رند گلخن تاب شد
2 رند بر خاکسترش بنشاند خوش ریزه در گلخن همیافشاند خوش
3 خشک نانی پیش او آورد زود دست بیرون کرد شاه و خورد زود
4 گفت آخر گلخنی امشب ز من عذر خواهد من سرش برم ز تن
1 میشد آن سقا مگر آبی به کف دید سقایی دگر در پیش صف
2 حالی این یک آب در کف آن زمان پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن
3 مرد گفتش ای ز معنی بیخبر چون تو هم این آب داری خوش بخور
4 گفت هین آبی دهای بخرد مرا زانکه دل بگرفت از آن خود مرا
1 شیخ بوبکر نشابوری به راه با مریدان شد برون از خانقاه
2 شیخ بر خر بود بیاصحابنا کرد ناگه خر مگر بادی رها
3 شیخ را زان باد حالت شد پدید نعرهای زد، جامه بر هم میدرید
4 هم مریدان هم کسی کان دید ازو هیچ کس فی الجمله نپسندید ازو
1 حق تعالی گفت با موسی به راز کاخر از ابلیس رمزی جوی باز
2 چون بدید ابلیس را موسی به راه گشت از ابلیس موسی رمزخواه
3 گفت دایم یاددار این یک سخن من مگو تا تو نگردی همچومن
4 گر به مویی زندگی باشد ترا کافری نه بندگی باشد ترا
1 پاک دینی گفت آن نیکوترست مبتدی را کو به تاریکی درست
2 تا به کلی گم شود در بحر جود پس نماند هیچ رشدش در وجود
3 زانک چیزی گر برو ظاهر شود غره گردد وان زمان کافر شود
4 آنچ در تست از حسد و از خشم تو چشم مردان بیند اونه چشم تو
1 در بر شیخی سگی میشد پلید شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید
2 سایلی گفت ای بزرگ پاک باز چون نکردی زین سگ آخر احتراز
3 گفت این سگ ظاهری دارد پلید هست آن در باطن من ناپدید
4 آنچ او را هست بر ظاهر عیان این دگر را هست در باطن نهان