1 شیخ غوری، آن به کلی گشته کل رفت با دیوانگان در زیر پل
2 از قضا میرفت سنجر با شکوه گفت زیر پل چه قومند این گروه
3 شیخ گفتش بی سر و بی پا همه از دو بیرون نیست جان ما همه
4 گر تو ما را دوست داری بر دوام زود از دنیا برآریمت مدام
1 نیم شب دیوانهای خوش میگریست گفت این عالم بگویم من که چیست
2 حقهای سر برنهاده، ما درو میپزیم از جهل خود سودا درو
3 چون سراین حقه برگیرد اجل هر که پر دارد بپرد تا ازل
4 وانک او بی پر بود، در صد بلا در میان حقه ماند مبتلا
1 احمد حنبل امام عصر بود شرح فضل او برون از حصر بود
2 چون ز فکر و علم خالی آمدی زود پیش بشر حافی آمدی
3 گر کسی در پیش بشرش یافتی در ملامت کردنش بشتافتی
4 گفت آخر تو امام عالمی از تو داناتر نخیزد آدمی
1 هندوان را پادشاهی بود پیر شد مگر در لشگر محمود اسیر
2 چون بر محمود بردندش سپاه شد مسلمان عاقبت آن پادشاه
3 هم نشان آشنایی یافت او وز دو عالم هم جدایی یافت او
4 بعد از آن در خیمهٔ تنها نشست دل ازو برخاست ، در سودا نشست
1 غازیی از کافری بس سرفراز خواست مهلت تا که بگزارد نماز
2 چون بشد غازی نماز خویش کرد بازآمد جنگ هر دم بیش کرد
3 بود کافر را نمازی زان خویش مهل خواست او نیز بیرون شد ز پیش
4 گوشهای بگزید کافر پاکتر پس نهاد او سوی بت بر خاک سر
1 ده برادر قحطشان کرده نفور پیش یوسف آمدند از راه دور
2 از سر بیچارگی گفتند حال چارهای میخواستند از تنگ حال
3 روی یوسف بود در برقع نهان پیش یوسف بود طاسی آن زمان
4 دست زد بر طاس یوسف آشکار طاسش اندر ناله آمد زار زار
1 در خراسان بود دولت بر مزید زانک پیدا شد خراسان را عمید
2 صد غلامش بود ترک ماه روی سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی
3 هر یکی در گوش دری شبفروز شب شده در عکس آن در همچو روز
4 با کلاه شفشه و با طوق زر سر به سر سیمن برو زرین سپر
1 گفت آن دیوانهٔ تن برهنه در میاه راه میشد گرسنه
2 بود بارانی و سرمایی شگرف تر شد آن سرگشته از باران و برف
3 نه نهفتی بودش و نه خانهای عاقبت میرفت تا ویرانهای
4 چون نهاد از راه در ویرانه گام بر سرش آمد همی خشتی ز بام
1 بود در کاریز بیسرمایهای عاریت بستد خر از همسایهای
2 رفت سوی آسیا و خوش بخفت چون بخفت آن مرد حالی خر برفت
3 گرگ آن خر را بدرید و بخورد روز دیگر بود تاوان خواست مرد
4 هر دو تن میآمدند از ره دوان تا بنزد میر کاریز آن زمان
1 خاست اندر مصر قحطی ناگهان خلق میمردند و میگفتند نان
2 جملهٔ ره خلق بر هم مرده بود نیم زنده مرده را میخورده بود
3 از قضا دیوانه چون آن بدیدای خلق میمردند و نامد نان پدید
4 گفت ای دارندهٔ دنیا و دین چون نداری رزق کمترآفرین