1 چون زلیخا حشمت واعزاز داشت رفت یوسف را به زندان بازداشت
2 با غلامی گفت بنشان این دمش پس بزن پنجاه چوب محکمش
3 بر تن یوسف چنان بازو گشای کین دم آهش بشنوم از دور جای
4 آن غلام آمد بسی کارش نداد روی یوسف دید دل بارش نداد
1 بوعلی طوسی که پیر عهد بود سالک وادی جد و جهد بود
2 آن چنان جا کو به ناز و عز رسید من ندانم هیچکس هرگز رسید
3 گفت فردا اهل دوزخ زار زار اهل جنت را بپرسند آشکار
4 کز خوشی جنت و ذوق وصال حال خود گویید با ما حسب حال
1 یک شبی خفاش گفت از هیچ باب یک دمم چون نیست چشم آفتاب
2 میشوم عمری به صد بیچارگی تا بباشم گم درو یک بارگی
3 چشم بسته میروم در سال و ماه عاقبت آخر رسم آن جایگاه
4 تیز چشمی گفت ای مغرور مست ره ترا تا او هزاران سال هست
1 راه بینی بود بس عالی نفس هرگز او شربت نخورد از دست کس
2 سایلی گفت ای به حضرت نسبتت چون به شربت نیست هرگز رغبتت
3 گفت مردی بینم استاده زبر تا که شربت باز گیرد زودتر
4 با چنین مردی موکل بر سرم زهر من باشد اگر شربت خورم
1 آن یکی دانم ز بیخویشی خویش ناله میکردی ز درویشی خویش
2 گفتش ابرهیم ادهم ای پسر فقر تو ارزان خریدستی مگر
3 مرد گفتش کاین سخن ناید به کار کس خرد درویشی آنگه شرمدار
4 گفت من باری به جان بگزیدهام پس به ملک عالمش بخریدهام
1 احمد حنبل امام عصر بود شرح فضل او برون از حصر بود
2 چون ز فکر و علم خالی آمدی زود پیش بشر حافی آمدی
3 گر کسی در پیش بشرش یافتی در ملامت کردنش بشتافتی
4 گفت آخر تو امام عالمی از تو داناتر نخیزد آدمی
1 هندوان را پادشاهی بود پیر شد مگر در لشگر محمود اسیر
2 چون بر محمود بردندش سپاه شد مسلمان عاقبت آن پادشاه
3 هم نشان آشنایی یافت او وز دو عالم هم جدایی یافت او
4 بعد از آن در خیمهٔ تنها نشست دل ازو برخاست ، در سودا نشست
1 خورد عیسی آبی از جویی خوش آب بود طعم آب خوشتر از جلاب
2 آن یکی زان آب خم پر کرد و رفت عیسی نیز از خم آبی خورد و رفت
3 شد ز آب خم همی تلخش دهان باز گردید و عجایب ماند از آن
4 گفت یا رب آب این خم و آب جوی هر دو یک آبست، سر این بگوی
1 نایبی را چون اجل آمد فراز زو یکی پرسید کای در عین راز
2 حال تو چونست وقت پیچ پیچ گفت حالم میبنتوان گفت هیچ
3 بار پیمودم همه عمرتمام عاقبت با خاک رفتم والسلام
4 نیست درمان مرگ را جز مرگ بوی ریختن دارد بزاری برگ و روی
1 پیش تابوت پدر میشد پسر اشک میبارید و میگفت ای پدر
2 این چنین روزی که جانم کرد ریش هرگزم نامد به عمر خویش پیش
3 صوفیی گفت آنک او بودت پدر هرگزش این روز هم نامد به سر
4 نیست کاری کان پسر را اوفتاد کار بس مشکل پدر را اوفتاد