1 گفت ایاز خاص را محمود خواند تاج دارش کرد و بر تختش نشاند
2 گفت شاهی دادمت، لشگر تراست پادشاهی کن که این کشور تراست
3 آن همیخواهم که تو شاهی کنی حلقه در گوش مه و ماهی کنی
4 هرکه آن بشنود از خیل و سپاه جمله را شد چشم از آن غیرت سیاه
1 بود مردی شیردل خصم افکنی گشت عاشق پنج سال او بر زنی
2 داشت بر چشم آن زن همچون نگار یک سر ناخن سپیدی آشکار
3 زان سپیدی مرد بودش بیخبر گرچه بسیاری برافکندی نظر
4 مرد عاشق چون بود در عشق زار کی خبر یابد ز عیب چشم یار
1 داشت ریشی بس بزرگ آن ابلهی غرقه شد در آب دریا ناگهی
2 دیدش از خشکی مگر مردی سره گفت از سر برفکن آن تو بره
3 گفت نیست آن تو به ره، ریش منست نیست خود این ریش، تشویش منست
4 گفت احسنت اینت ریش و اینت کار تو فروده اینت خواهد کشت زار
1 یافتند آن بت که نامش بود لات لشگر محمود اندر سومنات
2 هندوان از بهر بت برخاستند ده رهش هم سنگ زر میخواستند
3 هیچ گونه شاه مینفروختش آتشی برکرد و حالی سوختش
4 سرکشی گفتش نمیبایست سوخت زر به از بت، میببایستش فروخت
1 خواجهای کز تخمهٔ اکاف بود قطب عالم بود و پاک اوصاف بود
2 گفت شب در خواب دیدم ناگهی بایزید و ترمدی را در رهی
3 هر دو دادندم به سبقت سروری پیش ایشان هر دو، کردم رهبری
4 بعد از آن تعبیر آن کردم تمام کز چه کردند آن دو شیخم احترام
1 دردم آخر که جان آمد به لب شیخ خرقان این چنین گفت ای عجب
2 کاشکی بشکافتندی جان من باز کردندی دل بریان من
3 پس به عالمیان نمودندی دلم شرح دادندی که درچه مشکلم
4 تا بدانندی که با دانای راز بت پرستی راست ناید، کژ مباز
1 مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف یک شبی میگفت در بغداد حرف
2 حرفهایی کز بلندی آسمانش سرنهادی تشنه دل در آستانش
3 داشت بس برنا، جنید راه بر هم چو خورشید او یکی زیبا پسر
4 سر بریدند آن پسر را زار زار پس میان جمعش افکندند خوار
1 شیخ غوری، آن به کلی گشته کل رفت با دیوانگان در زیر پل
2 از قضا میرفت سنجر با شکوه گفت زیر پل چه قومند این گروه
3 شیخ گفتش بی سر و بی پا همه از دو بیرون نیست جان ما همه
4 گر تو ما را دوست داری بر دوام زود از دنیا برآریمت مدام
1 بندهای را خلعتی بخشید شاه بنده با خلعت برون آمد به راه
2 گرد ره بر روی او بنشسته بود باستین خلعت آن بسترد زود
3 منکری با شاه گفت ای پادشاه پاک کرد از خلعت تو گرد راه
4 شه بر آن بیحرمتی انکارکرد حالی آن سرگشته را بر دار کرد
1 بود آن دیوانه خون از دل چکان زانک سنگ انداختندش کودکان
2 رفت آخر تا به کنج گلخنی بود اندر کنج گلخن روزنی
3 شد از آن روزن تگرگی آشکار بر سردیوانه آمد در نثار
4 چون تگرگ از سنگ مینشناخت باز کرد بیهوده زبان خود دراز