1 عابدی بودست در وقت کلیم در عبادت بود روز و شب مقیم
2 ذرهٔ ذوق و گشایش مینیافت ز آفتاب سینه تابش مینیافت
3 داشت ریشی بس نکو آن نیک مرد گاه گاهی ریش خود را شانه کرد
4 مرد عابد دید موسی را ز دور پیش او شد کای سپه سالار طور
1 داشت ریشی بس بزرگ آن ابلهی غرقه شد در آب دریا ناگهی
2 دیدش از خشکی مگر مردی سره گفت از سر برفکن آن تو بره
3 گفت نیست آن تو به ره، ریش منست نیست خود این ریش، تشویش منست
4 گفت احسنت اینت ریش و اینت کار تو فروده اینت خواهد کشت زار
1 صوفیی چون جامه شستی گاه گاه میغ کردی جملهٔ عالم سیاه
2 جامه چون پر شوخ شد یک بارگی گرچه بود از میغ صد غم خوارگی
3 از پی اشنان سوی بقال شد میغ پیدا آمد و آن حال شد
4 مرد گفت ای میغ چون گشتی پدید رو که مویزم همی باید خرید
1 بود مجنونی عجب در کوه سار با پلنگان روز و شب کرده قرار
2 گاه گاهش حالتی پیدا شدی گم شدی در خود کسی کانجا شدی
3 بیست روز آن حالتش برداشتی حالت او حال دیگر داشتی
4 بیست روز از صبح دم تا وقت شام رقص میکردی و برگفتی مدام
1 آن عزیزی گفت شد هفتاد سال تا ز شادی میکنم و از ناز حال
2 کین چنین زیبا خداوندیم هست با خداوندیش پیوندیم هست
3 چون تو مشغولی بجویایی عیب کی کنی شادی به زیبایی غیب
4 عیب جویا، تو به چشم عیب بین کی توانی بود هرگز غیب بین
1 بود مستی سخت لایعقل، خراب آب کارش برده کلی کار آب
2 درد وصاف از بس که در هم خورده بود از خرابی پا و سر گم کرده بود
3 هوشیاری را گرفت از وی ملال پس نشاند آن مست را اندر جوال
4 برگرفتش تا برد با جای خویش آمدش مستی دگر در راه پیش
1 بود مردی شیردل خصم افکنی گشت عاشق پنج سال او بر زنی
2 داشت بر چشم آن زن همچون نگار یک سر ناخن سپیدی آشکار
3 زان سپیدی مرد بودش بیخبر گرچه بسیاری برافکندی نظر
4 مرد عاشق چون بود در عشق زار کی خبر یابد ز عیب چشم یار
1 محتسب آن مرد را میزد به زور مست گفت ای محتسب کم کن تو شور
2 زانک کز نام حرام این جایگاه مستی آوردی و افکندی ز راه
3 بودیی تو مستتر از من بسی لیک آن مستی نمیبیند کسی
4 در جفای من مرو زین بیش نیز داد بستان اندکی از خویش نیز
1 وقت مردن بوعلی رودبار گفت جانم بر لب آمد ز انتظار
2 آسمان را در همه بگشادهاند در بهشتم مسندی بنهادهاند
3 همچو بلبل قدسیان خوش سرای بانگ میدارند کای عاشق درآی
4 شکر میکن پس به شادی میخرام زانک هرگز کس ندیدست این مقام
1 حق تعالی گفت ای داود پاک بندگانم را بگو کای مشت خاک
2 گرنه دوزخ نه بهشتستی مرا بندگی کردن نه زشتستی مرا
3 گر نبودی هیچ نور و هیچ نار نیستی با من شما را هیچ کار
4 من چو استحقاق آن دارم عظیم میپرستیدیم نه از اومید و بیم