1 بس سبک مردی گران جان میدوید در بیابانی به درویشی رسید
2 گفت چون داری تو ای درویش کار گفت آخر میبپرسی شرم دار
3 ماندهام در تنگنای این جهان تنگ تنگ است این جهانم در زمان
4 مرد گفتش اینچ گفتی نیست راست در بیابان فراخت تنگناست
1 ابلهی را میوهٔ دل مرده بود صبر و آرام و قرارش برده بود
2 از پس تابوت میشد سوگوار بیقراری، وانگهی میگفت زار
3 کای جهان نادیدهٔ من چون شدی هیچ نادیده جهان بیرون شدی
4 بیدلی چون آن شنید و کار دید گفت صد باره جهان انگار دید
1 عود میسوخت آن یکی غافل بسی آخ میزد از خوشی آنجا کسی
2 مرد را گفت آن عزیز نامدار تا تو آخ گویی بسوخت این عود زار
3 دیگری گفتش که ای مرغ بلند عشق دلبندی مرا کردست بند
4 عشق او آمد مرا در پیش کرد عقل من بر بود و کار خویش کرد
1 دردمندی پیش شبلی میگریست شیخ پرسیدش که این گریه ز چیست
2 گفت شیخا دوستی بود آن من از جمالش تازه بودی جان من
3 دی بمرد و من بمردم از غمش شد جهان بر من سیاه از ماتمش
4 شیخ گفتا چون دلت بیخویش ازینست این چه غم باشد، سزایت بیش از ینست
1 تاجری مالی و ملکی چند داشت یک کنیزک با لبی چون قند داشت
2 ناگهش بفروخت تا آواره شد بس پشیمان گشت و بس بیچاره شد
3 رفت پیش خواجهای او بیقرار میخریدش باز افزون از هزار
4 ز آرزوی او جگر میسوختش خواجهٔ او باز مینفروختش
1 خسروی میرفت در دشت شکار گفت ای سگبان سگ تازی بیار
2 بود خسرو را سگی آموخته جلدش از اکسون و اطلس دوخته
3 از گهر طوقی مرصع ساخته فخر را در گردنش انداخته
4 از زرش خلخال و دست ابرنجنش رشته ابریشمین در گردنش
1 چون شد آن حلاج بر دار آن زمان جز انا الحق مینرفتش بر زبان
2 چون زبان او همینشناختند چار دست و پای او انداختند
3 زرد شد خون بریخت از وی بسی سرخ کی ماند درین حالت کسی
4 زود درمالید آن خورشید و ماه دست بریده به روی هم چو ماه
1 مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف یک شبی میگفت در بغداد حرف
2 حرفهایی کز بلندی آسمانش سرنهادی تشنه دل در آستانش
3 داشت بس برنا، جنید راه بر هم چو خورشید او یکی زیبا پسر
4 سر بریدند آن پسر را زار زار پس میان جمعش افکندند خوار
1 هست ققنس طرفه مرغی دلستان موضع این مرغ در هندوستان
2 سخت منقاری عجب دارد دراز همچونی در وی بسی سوراخ باز
3 قرب صد سوراخ در منقاراوست نیست جفتش، طاق بودن کار اوست
4 هست در هر ثقبه آوازی دگر زیر هر آواز او رازی دگر