1 مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف یک شبی میگفت در بغداد حرف
2 حرفهایی کز بلندی آسمانش سرنهادی تشنه دل در آستانش
3 داشت بس برنا، جنید راه بر هم چو خورشید او یکی زیبا پسر
4 سر بریدند آن پسر را زار زار پس میان جمعش افکندند خوار
1 در خصومت آمدند و در جفا دو مرقع پوش در دار القضا
2 قاضی ایشان را به کنجی برد باز گفت صوفی خوش نباشد جنگساز
3 جامهٔ تسلیم در بر کردهاید این خصومت از چه در سر کردهاید
4 گر شما هستید اهل جنگ و کین این لباس از سر براندازید هین
1 بود اندر مصر شاهی نامدار مفلسی بر شاه عاشق گشت زار
2 چون خبر آمد ز عشقش شاه را خواند حالی عاشق گمراه را
3 گفت چون عاشق شدی بر شهریار از دو کار اکنون یکی کن اختیار
4 یا به ترک شهر، وین کشور بگوی یا نه، در عشقم به ترک سر بگوی
1 یافت مردی گورکن عمری دراز سایلی گفتش که چیزی گوی باز
2 تا چو عمری گور کندی در مغاک چه عجایب دیدهای در زیر خاک
3 گفت این دیدم عجایب حسب حال کین سگ نفسم همی هفتاد سال
4 گور کندن دید و یک ساعت نمرد یک دمم فرمان یک طاعت نبرد
1 یک شبی روح الامین در سد ره بود بانگ لبیکی ز حضرت میشنود
2 بندهای گفت این زمان میخواندش میندانم تا کسی میداندش
3 این قدر دانم که عالی بنده ایست نفس او مرده است او دل زنده ایست
4 خواست تا بشناسد او را آن زمان زو نگشت آگاه در هفت آسمان
1 شهریاری کرد قصری زرنگار خرج شد دینار بر وی صد هزار
2 چون شد آن قصر بهشت آسا تمام پس گرفت از فرش آرایش نظام
3 هر کسی میآمدند از هر دیار پیش خدمت با طبقهای نثار
4 شه حکیمان و ندیمان را بخواند پیش خویش آورد و بر کرسی نشاند
1 پاک دینی گفت مشتی حیلهجوی مرد را در نزع گردانند روی
2 پیش از این این بیخبر را بر دوام روی گردانیده بایستی مدام
3 برگ ریزان شاخ بنشانی چه سود روی چون اکنون بگردانی چه سود
4 هرک را آن لحظه گردانند روی او جنب میرد تو زو پاکی مجوی
1 گفت روزی شاه مسعود از قضا اوفتاده بود از لشگر جدا
2 باد تگ میراند تنها بییکی دید بر دریا نشسته کودکی
3 در بن دریا فکنده بود شست شه سلامش کرد و درپیشش نشست
4 کودکی اندوهگین بنشسته بود هم دلش آغشته هم جان خسته بود
1 شیخ بوبکر نشابوری به راه با مریدان شد برون از خانقاه
2 شیخ بر خر بود بیاصحابنا کرد ناگه خر مگر بادی رها
3 شیخ را زان باد حالت شد پدید نعرهای زد، جامه بر هم میدرید
4 هم مریدان هم کسی کان دید ازو هیچ کس فی الجمله نپسندید ازو
1 واسطی میرفت سرگردان شده وز تحیر بی سرو سامان شده
2 چشم برگور جهودانش اوفتاد پس نظر زانجا بپیشانش اوفتاد
3 این جهودان، گفت معذورند نیک این بنتوان با کسی گفتن ولیک
4 این سخن از وی کس قاضی شنید خشمگین او را بر قاضی کشید