1 چون شد آن حلاج بر دار آن زمان جز انا الحق مینرفتش بر زبان
2 چون زبان او همینشناختند چار دست و پای او انداختند
3 زرد شد خون بریخت از وی بسی سرخ کی ماند درین حالت کسی
4 زود درمالید آن خورشید و ماه دست بریده به روی هم چو ماه
1 یک شبی عباسه گفت ای حاضران این همه گر پر شوند از کافران
2 پس همه از ترکمانی پر فضول از سر صدقی کنند ایمان قبول
3 این تواند بود، اما آمدند انبیا این صد هزار و بیست و اند
4 تا شود این نفس کافر یک زمان یا مسلمان یا بمیرد در میان
1 دیدهٔ آن عنکبوت بیقرار در خیالی میگذارد روزگار
2 پیش گیرد وهم دوراندیش را خانهای سازد به کنجی خویش را
3 بوالعجب دامی بسازد از هوس تا مگر در دامش افتد یک مگس
4 چون مگس افتد به دامش سرنگون برمکد از عرق آن سرگشته خون
1 رابعه در راه کعبه هفت سال گشت بر پهلو زهی تاج الرجال
2 چون به نزدیک حرم آمد به کام گفت آخر یافتم حجی تمام
3 قصد کعبه کرد روز حج گزار شد همی عذر زنانش آشکار
4 بازگشت از راه و گفت ای ذوالجلال راه پیمودم به پهلو هفت سال
1 شیخ نوقانی بنیشابور شد رنج راه آمد برو رنجور شد
2 هفتهای باژنده در گوشه گرسنه افتاده بد بیتوشهای
3 چون برآمد هفتهای گفت ای اله گردهٔ نان مرا کن سر به راه
4 هاتفی گفتش برو این لحظه پاک جملهٔ میدان نیشابور خاک
1 نو مریدی داشت اندک مایه زر کرد زر پنهان ز شیخ خود مگر
2 شیخ میدانست، چیزی مینگفت همچنان میداشت او زر در نهفت
3 آن مرید راه و پیر راهبر هر دو میرفتند با هم در سفر
4 وادییشان پیش آمد بس سیاه واشکارا شد در آن وادی دو راه
1 کرد آن بازاریی آشفته کار از سر عجبی سرایی زر نگار
2 عاقبت چون شد سرای او تمام دعوتی آغاز کرد از بهر عام
3 خواند خلقی را به صد ناز و طرب تا سرای او ببینند ای عجب
4 روز دعوت ، مرد بیخود میدوید از قضا دیوانهای او را بدید
1 چون بمرد آن مرد مفسد در گناه گفت میبردند تابوتش به راه
2 چون بدید آن زاهدی، کرد احتراز تا نباید کرد بر مفسد نماز
3 در شب آن زاهد مگر دیدش به خواب در بهشت و روی همچون آفتاب
4 مرد زاهد گفتش آخر ای غلام از کجا آوردی این عالی مقام
1 صوفیی میرفت در بغداد زود در میان راه آوازی شنود
2 کان یکی گفت انگبین دارم بسی میفروشم سخت ارزان، کو کسی
3 شیخ صوفی گفت ای مرد صبود میدهی هیچی به هیچی، گفت دور
4 تو مگر دیوانهای ای بوالهوس کس به هیچی کی دهد چیزی به کس
1 مالک دینار را گفت آن عزیز من ندانم حال خود، چونی تو نیز
2 گفت برخوان خدا نان میخورم پس همه فرمان شیطان میبرم
3 دیوت از ره برد و لاحولیت نیست از مسلمانی به جز قولیت نیست
4 در غم دنیا گرفتارآمدی خاک بر فرقت که مردار آمدی