1 حق تعالی گفت قارون زار زار خواند ای موسی ترا هفتاد بار
2 تو ندادی هیچ باز او را جواب گر بزاری یک رهم کردی خطاب
3 شاخ شرک از جان او برکندمی خلعت دین در سرش افکندمی
4 کردی ای موسی به صد دردش هلاک خاکسارش سر فرودادی به خاک
1 چون بمرد آن مرد مفسد در گناه گفت میبردند تابوتش به راه
2 چون بدید آن زاهدی، کرد احتراز تا نباید کرد بر مفسد نماز
3 در شب آن زاهد مگر دیدش به خواب در بهشت و روی همچون آفتاب
4 مرد زاهد گفتش آخر ای غلام از کجا آوردی این عالی مقام
1 گفت عباسه که روز رستخیز چون زهیبت خلق افتد در گریز
2 عاصیان و غافلان را از گناه رویها گردد به یک ساعت سیاه
3 خلق بیسرمایه حیران مانده هر یک از نوعی پریشان مانده
4 حق تعالی از زمین تا نه فلک صد هزاران ساله طاعت از ملک
1 گم شد از بغداد شبلی چندگاه کس بسوی او کجا میبرد راه
2 باز جستندش به هر موضع بسی در مخنث خانهای دیدش کسی
3 در میان آن گروهی بیادب چشمتر بنشسته بود و خشک لب
4 سایلی گفت ای برنگ راز جوی این چه جای تست آخر بازگوی
1 در خصومت آمدند و در جفا دو مرقع پوش در دار القضا
2 قاضی ایشان را به کنجی برد باز گفت صوفی خوش نباشد جنگساز
3 جامهٔ تسلیم در بر کردهاید این خصومت از چه در سر کردهاید
4 گر شما هستید اهل جنگ و کین این لباس از سر براندازید هین
1 بود اندر مصر شاهی نامدار مفلسی بر شاه عاشق گشت زار
2 چون خبر آمد ز عشقش شاه را خواند حالی عاشق گمراه را
3 گفت چون عاشق شدی بر شهریار از دو کار اکنون یکی کن اختیار
4 یا به ترک شهر، وین کشور بگوی یا نه، در عشقم به ترک سر بگوی
1 یافت مردی گورکن عمری دراز سایلی گفتش که چیزی گوی باز
2 تا چو عمری گور کندی در مغاک چه عجایب دیدهای در زیر خاک
3 گفت این دیدم عجایب حسب حال کین سگ نفسم همی هفتاد سال
4 گور کندن دید و یک ساعت نمرد یک دمم فرمان یک طاعت نبرد
1 یک شبی عباسه گفت ای حاضران این همه گر پر شوند از کافران
2 پس همه از ترکمانی پر فضول از سر صدقی کنند ایمان قبول
3 این تواند بود، اما آمدند انبیا این صد هزار و بیست و اند
4 تا شود این نفس کافر یک زمان یا مسلمان یا بمیرد در میان
1 ژندهای پوشید، میشد پیر راه ناگهان او رابدید آن پادشاه
2 گفت من به یا تو، هان ای ژنده پوش پیر گفت ای بیخبر، تن زن خموش
3 گرچه ما را خود ستودن راه نیست کانک او خود را ستود آگاه نیست
4 لیک چون شد واجبم، چون من یکی به ز چون تو صد هزاران، بیشکی
1 آن دو روبه چون به هم هم برشدند پس به عشرت جفت یک دیگر شدند
2 خسروی در دشت شد با یوز و باز آن دو روبه را ز هم افکند باز
3 ماده میپرسد ز نر، کی رخنهجوی ما کجا با هم رسیم، آخر بگوی
4 گفت اگر ما را بود از عمر بهر بر دکان پوستین دوزان شهر