1 تاجری مالی و ملکی چند داشت یک کنیزک با لبی چون قند داشت
2 ناگهش بفروخت تا آواره شد بس پشیمان گشت و بس بیچاره شد
3 رفت پیش خواجهای او بیقرار میخریدش باز افزون از هزار
4 ز آرزوی او جگر میسوختش خواجهٔ او باز مینفروختش
1 بود در کنجی یکی دیوانه خوار پیش او شد آن عزیز نامدار
2 گفت میبینم ترا اهلیتی هست در اهلیتت جمعیتی
3 گفت کی جمعیتی یابم ز کس چون خلاصم نیست از کیک و مگس
4 جملهٔ روزم مگس دارد عذاب جملهٔ شب نایدم از کیک خواب
1 بود آن دیوانه دل برخاسته برهنه میرفت و خلق آراسته
2 گفت یا رب جبهٔ ده محکمم هم چو خلقان دگر کن خرمم
3 هاتقش آواز داد و گفت هین آفتاب گرم دادم درنشین
4 گفت یا رب تا کیم داری عذاب جبهای نبود ترا به ز آفتاب
1 ناگهی محمود شد سوی شکار اوفتاد از لشگر خود برکنار
2 پیرمردی خارکش میراند خر خار وی بفتاد وی خارید سر
3 دید محمودش چنان درمانده خار او افتاده و خرمانده
4 پیش شد محمود و گفت ای بیقرار یار خواهی، گفت خواهم ای سوار
1 رفت شیخ بصره پیش رابعه گفت ای در عشق صاحب واقعه
2 نکتهٔ کز هیچ کس نشنیدهای بر کسی نه خواندی نه دیدهای
3 آن ترا از خویشتن روشن شدست آن بگو کز شوق جان من شدست
4 رابعه گفتش که ای شیخ زمان چند پاره رشته بودم ریسمان
1 گم شد از بغداد شبلی چندگاه کس بسوی او کجا میبرد راه
2 باز جستندش به هر موضع بسی در مخنث خانهای دیدش کسی
3 در میان آن گروهی بیادب چشمتر بنشسته بود و خشک لب
4 سایلی گفت ای برنگ راز جوی این چه جای تست آخر بازگوی
1 کرده بود آن مرد بسیاری گناه توبه کرد از شرم، بازآمد به راه
2 بار دیگر نفس چون قوت گرفت توبه بشکست و پی شهوت گرفت
3 مدتی دیگر ز راه افتاده بود در همه نوعی گناه افتاده بود
4 بعد از آن دردی درآمد در دلش وز خجالت کار شد بس مشکلش
1 گفت عباسه که روز رستخیز چون زهیبت خلق افتد در گریز
2 عاصیان و غافلان را از گناه رویها گردد به یک ساعت سیاه
3 خلق بیسرمایه حیران مانده هر یک از نوعی پریشان مانده
4 حق تعالی از زمین تا نه فلک صد هزاران ساله طاعت از ملک
1 خسروی میرفت در دشت شکار گفت ای سگبان سگ تازی بیار
2 بود خسرو را سگی آموخته جلدش از اکسون و اطلس دوخته
3 از گهر طوقی مرصع ساخته فخر را در گردنش انداخته
4 از زرش خلخال و دست ابرنجنش رشته ابریشمین در گردنش
1 آن دو روبه چون به هم هم برشدند پس به عشرت جفت یک دیگر شدند
2 خسروی در دشت شد با یوز و باز آن دو روبه را ز هم افکند باز
3 ماده میپرسد ز نر، کی رخنهجوی ما کجا با هم رسیم، آخر بگوی
4 گفت اگر ما را بود از عمر بهر بر دکان پوستین دوزان شهر