1 غافلی شد پیش آن صاحب چله کرد از ابلیس بسیاری گله
2 گفت ابلیسم زد از تلبیس راه کرد دین بر من به طراری تباه
3 مرد گفتش ای جوانمرد عزیز آمده بد پیش ازین ابلیس نیز
4 مشتکی بود از تو و آزرده بود خاک از ظلم تو بر سر کرده بود
1 مالک دینار را گفت آن عزیز من ندانم حال خود، چونی تو نیز
2 گفت برخوان خدا نان میخورم پس همه فرمان شیطان میبرم
3 دیوت از ره برد و لاحولیت نیست از مسلمانی به جز قولیت نیست
4 در غم دنیا گرفتارآمدی خاک بر فرقت که مردار آمدی
1 خواجهای میگفت در وقت نماز کای خدا رحمت کن و کارم بساز
2 آن سخن دیوانهای بشنید ازو گفت رحمت میبپوشی زود ازو
3 تو ز ناز خود نگنجی در جهان میخرامی از تکبر هر زمان
4 منظری سر بر فلک افراشته چار دیوارش به زر بنگاشته
1 پاک دینی گفت مشتی حیلهجوی مرد را در نزع گردانند روی
2 پیش از این این بیخبر را بر دوام روی گردانیده بایستی مدام
3 برگ ریزان شاخ بنشانی چه سود روی چون اکنون بگردانی چه سود
4 هرک را آن لحظه گردانند روی او جنب میرد تو زو پاکی مجوی
1 نو مریدی داشت اندک مایه زر کرد زر پنهان ز شیخ خود مگر
2 شیخ میدانست، چیزی مینگفت همچنان میداشت او زر در نهفت
3 آن مرید راه و پیر راهبر هر دو میرفتند با هم در سفر
4 وادییشان پیش آمد بس سیاه واشکارا شد در آن وادی دو راه
1 رفت شیخ بصره پیش رابعه گفت ای در عشق صاحب واقعه
2 نکتهٔ کز هیچ کس نشنیدهای بر کسی نه خواندی نه دیدهای
3 آن ترا از خویشتن روشن شدست آن بگو کز شوق جان من شدست
4 رابعه گفتش که ای شیخ زمان چند پاره رشته بودم ریسمان
1 عابدی کز حق سعادت داشت او چار صد ساله عبادت داشت او
2 از میان خلق بیرون رفته بود راز زیر پرده با حق گفته بود
3 هم دمش حق بود و او همدم بس است گر نباشد او و دم، حق هم بس است
4 حایطی بودش درختی در میان بر درختش کرد مرغی آشیان
1 شهریاری کرد قصری زرنگار خرج شد دینار بر وی صد هزار
2 چون شد آن قصر بهشت آسا تمام پس گرفت از فرش آرایش نظام
3 هر کسی میآمدند از هر دیار پیش خدمت با طبقهای نثار
4 شه حکیمان و ندیمان را بخواند پیش خویش آورد و بر کرسی نشاند
1 کرد آن بازاریی آشفته کار از سر عجبی سرایی زر نگار
2 عاقبت چون شد سرای او تمام دعوتی آغاز کرد از بهر عام
3 خواند خلقی را به صد ناز و طرب تا سرای او ببینند ای عجب
4 روز دعوت ، مرد بیخود میدوید از قضا دیوانهای او را بدید
1 دیدهٔ آن عنکبوت بیقرار در خیالی میگذارد روزگار
2 پیش گیرد وهم دوراندیش را خانهای سازد به کنجی خویش را
3 بوالعجب دامی بسازد از هوس تا مگر در دامش افتد یک مگس
4 چون مگس افتد به دامش سرنگون برمکد از عرق آن سرگشته خون