در حسن چون رخت بجهان آفتاب از اسیری لاهیجی غزل 96
1. در حسن چون رخت بجهان آفتاب نیست
از انفعال روی تو در ماه تاب نیست
...
1. در حسن چون رخت بجهان آفتاب نیست
از انفعال روی تو در ماه تاب نیست
...
1. زمهر روی تو هر ذره ماه تابانست
ز تاب پرتو حسن تو عقل حیرانست
...
1. امید من به لطف عمیم تو واثق است
برجرم ما چو رحمت عام تو سابق است
...
1. در بزم وصل یار مرا گرچه بارنیست
جز جست و جوی او دگرم هیچ کارنیست
...
1. مستیم تا ابد شده از بیخودی ز دست
زان باده که داد بما ساقی الست
...
1. دل ز بند غم دمی آزاد نیست
بی غم شاد نیست
...
1. از حسن عالم گیراو کونین پرغوغاشدست
وز تاب زلف سرکشش عالم پراز سوداشدست
...
1. در سویدای دلم سودای عشقش جا گرفت
در درون خانه جانم غمش مأوا گرفت
...
1. خورشید رخت از همه ذرات چو پیداست
بروحدت تو جمله جهان شاهد و گویاست
...
1. دلم با دوست دایم در وصالست
فراق از وی مرا دیگر محالست
...
1. جهان عکس رخ مه پیکر ماست
همه ذرات ازآن رو رهبر ماست
...
1. خیل غمت بجور و جفا ملک جان گرفت
دل تن نهاد و دامن شادی روان گرفت
...