1 تا یار پرده از رخ چون ماه برگرفت آتش بجان جمله ذرات درگرفت
2 بگشا نظر که نور تجلی حسن یار تابنده گشت و کون ومکان سربسر گرفت
3 رخسار او بناز و کرشمه هزار بار صد نکته روبرو برخ ماه و خور گرفت
4 تا یک نظر جمال تو بیند اسیر عشق دنیا و دین فدای همان یک نظر گرفت
1 جهان عکس رخ مه پیکر ماست همه ذرات ازآن رو رهبر ماست
2 جمالش چون بخوبان گشت ظاهر ازآن سودای خوبان در سرماست
3 گشا چشم بصیرت تا به بینی که حسن دلبران از دلبرماست
4 دلم چون عاشق آن روی زیباست همه زشت و نکواندر خورماست
1 دل را که داغ عشق ندارد نشان کجاست بی سوز و درد جان کسی در جهان کجاست
2 سری که پیر میکده میگفت با عقل در خانقاه و مدرسه رمزی ازآن کجاست
3 اسرار عشق حل چو نگردد ز درس علم کو راه دیر و صحبت پیر مغان کجاست
4 در وصل او چو کس نرسد از ره نشان کو سالک طریق ره بی نشان کجاست
1 بختم مدد نداد که بینم وصال دوست ای کاشکی ز دور به بینم جمال دوست
2 از جان و از جهان بهوایش برآمدم بیرون نرفت از دل و جانم خیال دوست
3 جان و دلم همیشه لگدکوب عشق اوست دولت نگر چگونه شدم پایمال دوست
4 جانهای عاشقان بغم عشق واگذاشت بس دور می نمود چنین از کمال دوست
1 گشت تابان مهر ذاتش از صفات وز صفاتش گشت روشن کاینات
2 گر ندیدی پرتو روی حبیب از چه کردی سجده کافر پیش لات
3 دیده باطن گشا ظاهر ببین مظهر ذات و صفاتش ممکنات
4 بی جهت بر دل تجلی کرد یار چون گذشتم از مکان و از جهات
1 صورت یاربخواب امد و در گوشم گفت که بخفتن نتوان در معانی را سفت
2 خیز اندر پی مطلوب درآ از سر درد در طلب روز مخور شب همه شب نیز مخفت
3 نقش اغیار برون کن ز درون دل خود تا که با یار همیشه بودت گفت و شنفت
4 عاقبت دیده جان باز کند بررخ دوست هر دلی کو بغم و درد مدام آمد جفت
1 از مطرب جمال تو آفاق پر صداست عالم زساز عشق چه گویم چه بانو است
2 ساقی بکف پیاله و مطرب سرود گو عالم برقص و مستی، دوران بکام ماست
3 کونین پر سرود و سماعست و ذوق و حال ذرات جمله مست می عشق جانفزاست
4 هرکس بیار دست در آغوش و بیخبر جوید خبر ز یار که آن یارما کجاست
1 دلم ز شوق رخت بی سرو سامان است جان ز سودای سر زلف تو سرگردانست
2 عالم از پرتو حسن تو نماید روشن همه ذرات ز مهر رخ تو تابانست
3 بخدا هرکه دلیلی طلبد گو بخود آ یار پیداست چه محتاج دگر برهانست
4 وه چه رخسار و چه حسنست و چه ناز و شیوه که دل و جان جهان جمله درو حیرانست
1 بی جمال روی تو دل را حیاتی هست نیست زآب حیوان لبت جانرا مماتی هست نیست
2 هرکه شد دل زنده از دیدار جان افزای تو آنچنان دل زنده را هرگز وفاتی هست نیست
3 شد مقید جان ما نوعی که گویی یک نفس از کمند زلف تو او را نجاتی هست نیست
4 پیش مست باده توحید در هر دو جهان جز صفات و ذات تو ذات و صفاتی هست نیست
1 دوستانم باز خواهد گشت یارم الغیاث من ز دستش چاره جز مردن ندارم الغیاث
2 دامن وصلش نمی آید بدست و من چنین در غم هجران او زار و نزارم الغیاث
3 جان و دل از درد عشقش خون شد و هرگز دمی حال دل در پیش وی گفتن نیارم الغیاث
4 جرعه از باده لعل لبش خواهم که من بی می لعلش مدام اندر خمارم الغیاث