1 مست و خرابم ساقیا در بازکن میخانه را بهر خمارم از کرم پرکن دگر پیمانه را
2 مستم ز جام عشق تو دیوانه ام از شوق تو بنمارخ و دیوانه تر گردان من دیوانه را
3 از چشم مست جادوت صد فتنه در هر گوشه است پندی بروی خوش بگو، آن نرگس مستانه را
4 گریار میخواهی بیا،می خواره و قلاش شو بر پای مستان سربنه، بگذار این افسانه را
1 زاد راه عاشقان سوز و نیاز و زاریست کار عالم جز غم عشقت همه بیکاریست
2 خواب بر چشمم حرام آمد ز شوق روی تو ز اشتیاقت کار عاشق روز و شب بیداریست
3 هرچه برجان من آید از تو مهرست و وفا گر جفایی میرود بر دل ز تو دلداریست
4 از غم عشق تو شادیهاست در جان و دلم کز غم عشق تو عاشق را بسی غمخواریست
1 معشوق باز و رندم و قلاش و می پرست دارم بعشق دوست فراغت زهر چه هست
2 پیوند کن بوصل، دل پاره پاره را ماخود شکسته ایم چه حاجت دگر شکست
3 در عاشقی بهر دو جهان گشت سربلند عاشق که شد بعشق تو چون خاک راه پست
4 عمری ز بهر دیدن او دست و پا زدم چون رو نمود حیف که کلی شدم ز دست
1 عالم چو نقش موج ببحر وجود اوست بود همه جهان بحقیقت نمود اوست
2 مقصود آفرینش عالم جز او نبود هستی هر دو کون طفیل وجود اوست
3 وصف جمال ماه رخان در قرون و دهر مطرب بهر زمانه که سراید سرود اوست
4 تسبیح کاینات جهانرا بگوش هوش بشنو یقین که جمله ثنا و درود اوست
1 آفتاب روی تو تابان شدست در شعاعش جان و دل حیران شدست
2 نور مطلق گشت ذرات جهان تاکه خورشید رخت تابان شدست
3 جان که در تاب تجلی شد فنا در حقیقت واصل جانان شدست
4 آنکه روز و شب گدای کوی تست بر همه خلق جهان سلطان شدست
1 کاشکی رحمی بُدی آن فتنهگر عیّار را تا نکردی پیشه خود این همه آزار را
2 کی در آرد بار دیگر حسن خوبان در نظر هرکه روزی دیده باشد آنچنان رخسار را
3 کفر زلفش عروة الوثقای ایمان من است گرچه هست از کفر ترسی مردم دیندار را
4 بار عشقش کآسمان تابش نیاورد و زمین همت ما بین که بر دل مینهد آن بار را
1 گردیدن گردون یقین از عشق جانان بوده است جانا نگر کز جست و جو یک لحظه کی آسوده است
2 ارواح قدسی زین سبب بیخورد و بیخواب آمده عقل کل اندر عمرها زین غم دمی نغنوده است
3 بینی که باد تندخو چون آب و آتش دم بدم افتان بخاک ره چنین آن هم ازین غم بوده است
4 یاقوت و لعل از مهر او افتاده در کوه و کمر از اشک خونین لاله را دامن بخون آلوده است
1 با غم معشوق ما را کارهاست از جفای عشق بردل بارهاست
2 سربلندیهاست از دلبر مرا گر چه از عشق من او را عارهاست
3 دایم از شوق گلستان رخش بلبل جان را هزاران زارهاست
4 زاهدان را لذت عشق تو نیست زان سبب با عاشقان انکارهاست
1 من نخواهم شادی و عیش و طرب درد و سوز عشق خواهم روز و شب
2 از غم و محنت گریزانند خلق ما بجان جویای دردش ای عجب
3 وصل مطلوب آرزوی طالب است من فنای خویش خواهم زین طالب
4 سوز دل آمد نشان عاشقی ساز راه عشق رنجست و تعب
1 ازپرتو جمال تو عالم منورست وزسنبلت مشام دل و جان معطرست
2 این جرم خور که جمله جهان روشن ازویست یک ذره ز پرتو آن روی انورست
3 سلطان حسن روی ترا ملک هر دو کون بی لشگر و سپاه عجایب مسخرست
4 غایت نداشت جلوه رویت از آن سبب هر دم بجلوه دگر و حسن دیگرست