1 چون یار برقص آید من مطربی آغازم ور من بسماع ایم یارست نوا سازم
2 از مهر رخش گردد ذرات جهان رقصان در جلوه چو می آید آن دلبر طنازم
3 در حسن رخ جانان جان گشت چنان حیران کز تاب جمال او با خویش نپردازم
4 از شوق جمال تو بربوی وصال تو در انجمن و خلوت با یاد تو همرازم
1 چو عشقش از دلت گشتست زایل بکنج عافیت کردی تو منزل
2 بحمدالله که رستی از نگاری که جز خون جگر زونیست حاصل
3 شها حیف است بهر بی وفایان ز غم بودن چو مرغی نیم بسمل
4 کنون مردانه رفتی از غیوری که برگشتی بکل زین فکر باطل
1 من که مست جام عشقم از ازل کی بهشیاری کنم مستی بدل
2 عشق و مستی شیوه رندی بود رند را زین چاره نبود لااقل
3 سوی مسجد آمدن انصاف نیست مست اگر در میکده یابد محل
4 هرکه زان می از ازل مست آمدست هست بیخود لایزال و لم یزل
1 آئینه جمال تو شد صورت حسن هر بی بصر کجاست ز معنی این سخن
2 در آرزوی دیدن روی تو مرغ جان خواهد جداشد عاقبت از آشیان تن
3 دل با خیال روی تو هرگز نمی کند نه میل حور و جنت و نه باغ و یاسمن
4 در جست و جوی دوست مراعمر شد بسر جویم هنوز تا رمقی هست در بدن
1 چونکه شهانند گدایان عشق باش دلا چاکر سلطان عشق
2 دفتر ناموس بآتش بسوز تا که رهی یابی بدیوان عشق
3 ره بسر خوان وصالش بری گر تو شوی یکدمه مهمان عشق
4 زود شوی واقف اسرار غیب گر بزنی دست بدامان عشق
1 ماز تاب حسن او شیدا و حیران گشته ایم همچو زلف بیقرار او پریشان گشته ایم
2 ز آتش سودای جانان تا دل و جانم بسوخت هم بیمن درد عشقش عین درمان گشته ایم
3 از جمال روی ساقی مست و لایعقل شدیم وز شراب لعل اومدهوش و حیران گشته ایم
4 جز لقای دوست جانم را نباشد وایه بی دل و دین ما ز بهر وایه جان گشته ایم
1 تا جامه هستی ز غم عشق نشد پاک در جستن معشوق نه عاشق چالاک
2 تا روح مجرد نشد از قید علایق کی همچو مسیحا بتوان رفت برافلاک
3 کی نور تجلی جمال تو توان دید تا لوح دل از نقش دو عالم نشود پاک
4 من مست می عشق توام هرچه که هستم گر زاهد زراقم و گر عاشق بی باک
1 باز از سودای زلفش بی سرو سامان شدم در شعاع حسن او شیدائی و حیران شدم
2 تا که خورشید جمال نوربخش او بتافت ظلمت ما نور گشت و همچو مه تابان شدم
3 چون بدیدم از همه ذرات مهر روی دوست عارف اهل یقین و صاحب عرفان شدم
4 گر چه بودم قطره چون در بحر کل گشتم فنا در بقا بعدالفنا دریای بی پایان شدم
1 چنان حیران حسن آن نگارم که پروای همه عالم ندارم
2 مرا از جنت و دوزخ چه پرسی چو من محو جمال روی یارم
3 ز دست غمزه آن چشم خونریز چو زلف عنبرینش بیقرارم
4 ازآن می ها که ساقی در ازل داد چو چشمش تا ابد اندر خمارم
1 تجلی جمالش را اگر آئینه شد عالم ولی مجلای حسن او کماهی نیست جز آدم
2 تفاوت درمرایا بدنه اندرحسن رخسارش ازین رو در نظر حسنش گهی بیش است گاهی کم
3 بخلوتخانه وحدت که راهی نیست کثرت را چه عیش و عشق ورزی ها که بداو را مرا باهم
4 حریف ما شو ای زاهد که نوشیم از می وصلش که جز مستی و می خواری ندیم شادی بیغم