1 چون از ازل نصیبه ما عشق یار بود در عاشقی مگو که مرا اختیار بود
2 هر دم جمال تازه نماید بعاشقان زان رو که جلوه های رخش بیشمار بود
3 مست مدام جام وصال حبیب را باکار و بار دنیی و عقبی چه کار بود
4 تا بسته ام بعشق تو زنار بیخودی مارانه کفر و دین ونه ناموس و عاربود
1 یارم اگر جمال نماید چه می شود از رخ نقاب زلف گشاید چه می شود
2 دلبر اگر بکلبه احزان بیدلان روزی بروی مهر درآید چه می شود
3 در بزم وصل گر بدهد بار عاشقان تا روزگار هجر سرآید چه می شود
4 بیمار عشق را اگر آن بیوفا طبیب یک لحظه پرسشی بنماید چه می شود
1 تا آتش سودای تو در جان من افتاد سیلاب غمت داد چو خاکم همه برباد
2 فریاد که هر دم بجفایی کشدم یار وین طرفه که گوید که مکن ناله و فریاد
3 دارم ز غم و شادی کونین فراغت تا گشت برویت دل غم دیده من شاد
4 داد از غم عشقت که بعشاق بلاکش بی جرم نماید همه دم این همه بیداد
1 عاشق دیوانه دل کز غم همه سوزست و ساز نقد جان در بوته عشق تو دارد در گداز
2 جر نیاز و سوز نبود رهبر سالک بدوست نیست بی رهبر کسی را ره بوصل بی نیاز
3 در قمار عشق جانان هم به داو اولین دین و دنیا جان و دل در باخت رند پاکباز
4 نیست بی دلبر دلم را هیچ آرام و قرار جان مشتاق لقا را صبر کو بی دلنواز
1 دل و دینم ببرد آن شوخ عیار چه میخواهد ندانم از من آن یار
2 بغیر از ناله و آه جگر سوز ندارم در غم عشقش دگر کار
3 چو دید او کز غم عشقش چنینم نمود آخر بمن بی پرده دیدار
4 ز یک جرعه ازآن جام تجلی شدم سرمست و دیوانه بیکبار
1 کسی کورا غم جانان نباشد همان بهتر که اورا جان نباشد
2 ببزم وصل جانان ره کسی برد که در قید جهان و جان نباشد
3 بعشقت کافر آمد هرکه او را بکفر زلف تو ایمان نباشد
4 مجو زاهد ز من سامان درین راه که راه عشق را سامان نباشد
1 زان دم که باده خم وحدت بجام شد مستی و عیش در همه آفاق عام شد
2 نام و نشان عالم و آدم نبد پدید از جلوه جمال تو عالم بنام شد
3 تا باده لب تو بکام جهان رسید زان می جهان چو چشم تو مست مدام شد
4 از عشوه های حسن تو عالم نظام یافت کار جهان ز پرتو رویت بکام شد
1 چو مهر جمال تو در جلوه بود ز هر ذره نوعی دگر رو نمود
2 ز نور تجلی جهان محو شد صبا چون ز روی تو پرده گشود
3 ز خورشید تابان برافکن نقاب نما رو بعاشق برغم حسود
4 عدم گشت پیدا بنقش حباب چو موجی برآورد بحر وجود
1 ساقیا می ده که هشیارم کند مستیش زین خواب بیدارم کند
2 زان میی کارد خمارش نیستی فارغ از هستی و پندارم کند
3 در صفای او نماید روی یار صاف و پاک از زنگ اغیارم کند
4 زان شرابی ده که شادی آورد وز غم کونین بیزارم کند
1 مرا سودای او دیوانه دارد ز فکر عقل و دین بیگانه دارد
2 فسون چشم جادو بین که مارا میان شهر چون افسانه دارد
3 دلم مؤمن ازآن شد کو چو کافر بتی در اندرون خانه دارد
4 به تقوی ورع پیمان نسازد کسی کو عهد با پیمانه دارد