1 زان پیشتر که کون و مکان را ظهور بود در بزم وصل دوست دلم در حضور بود
2 ساقی چو داد باده به رندان می پرست هر جرعه ز مشرب ما بحر نور بود
3 روزی که خلق مست می مختلف شدند مستی جان ما ز شراب طهور بود
4 با روی جان فروز وقد دلربای تو میلی بحور و جنت و طوبی قصور بود
1 شرح درد عشق دارد طول و عرض فرصت ار یابم کنم با دوست عرض
2 عشق اگر گوید بترک سربگو عاشقان را طاعت عشقست فرض
3 طاقت و تاب غم عشقت نداشت غیر عاشق نه سماوات و نه ارض
4 آب حیوان گر چه می بخشد حیات میکند آن را ز لعل دوست قرض
1 زان روز که روی تو مرا در نظر آمد خورشید جهان در نظرم مختصر آمد
2 مشتاق لقا را چه خبر از بد و نیکست چون مست می شوق ز خود بیخبر آمد
3 جان و دل سرگشته ما را بره وصل هم عشق تو از راه کرم راهبر آمد
4 دوران وصال آمد و جان خرم و شادست کایام غم فرقت جانان بسرآمد
1 راه عاشق نیست ای زاهد غلط رهبر او بس بود عشق فقط
2 عین لطف است هرچه بر ما می رود گر نماید پیش تو عین سخط
3 هست هستی محض خیر و شر عدم این سخن عین صوابست نه غلط
4 گر بود ز افراط و تفریطت کنار یافتی بی شک دلا حد وسط
1 از غم عشق تو ما را نیست یکساعت خلاص عامی عشق است زاهد او چه داند حال خاص
2 عاشقان دانند ذوق عشق او نه زاهدان رو مجو ای دل خواص زر خالص از رصاص
3 عشق بازان دیده اند خاصیت صبر و رضا جز خواص عاشقان دیگر که داند این خواص؟
4 خون ما می ریزد و باکی ندارد گوئیا نیست اندر دین عشقش خون عاشق را قصاص
1 چون سوز عشقت پایان ندارد زان درد عاشق درمان ندارد
2 هرکو نگردد در عشق کافر در دین عاشق ایمان ندارد
3 گر خون عاشق بی جرم ریزد در دین عشقش تاوان ندارد
4 آنرا که در سر سودای عشق است گر سود دارد سامان ندارد
1 ساقی جانها شراب ار زانکه زین دستان دهد منت عالم بهر جامی به مستان می نهد
2 زان شراب بیخودی دریاب جانم را که چون مست گردد از خمار هستی خود وارهد
3 هرزمان صد جان تازه یابد از دیدار دوست هرکه جان و دل بهای نقد وصلش می دهد
4 آن امانت کز زمین و آسمان آمد دریغ جان آدم زان امینش شد کامانت وا دهد
1 عشق چو جور و ستم آغاز کرد بر رخ عاشق در غم باز کرد
2 شد بجهان رسم نیاز آشکار شاهد حسنش چو بخود ناز کرد
3 خواست کند غارت دین و دلم دیده سوی غمزه غماز کرد
4 حکم قضا روز ازل جان من عاشق و قلاش و نظر باز کرد
1 چون گشت مه روی تو طالع ز مطالع شد از همه سو نور تجلی تولامع
2 خورشید صفت پرتو حسن تو عیانست از کعبه و بتخانه و از دیر و صوامع
3 عکس رخت از پرده هر ذره نماید مرآت دل ار صاف شد از زنگ موانع
4 تا دل نشود مطلع انوار الهی عارف نتوان گشت ز منهاج و طوالع
1 ره روانی که راه حق پویند از خدا جز خدا نمی جویند
2 واله آن جمال و رخسارند عاشق حسن آن پری رویند
3 صورت او بدیده بنگارند نقش غیرش ز لوح دل شویند
4 راز اورا بگوش او شنوند هرچه گویند هم بدو گویند