بر جانان فشان جان را اگر از اسیری لاهیجی غزل 310
1. بر جانان فشان جان را اگر هستی دلا عاشق
که هر کو عشق می ورزد چو جان بازد بود صادق
1. بر جانان فشان جان را اگر هستی دلا عاشق
که هر کو عشق می ورزد چو جان بازد بود صادق
1. اگر بسعی تو فضل خدای گشت رفیق
رساند این دو رفیقت بمنزل تحقیق
1. دست و پایی میزنم در راه عشق
تا مگر روزی شوم آگاه عشق
1. چونکه شهانند گدایان عشق
باش دلا چاکر سلطان عشق
1. بسی تصنیف دیدم در حقایق
ندیدم همچو گلشن پر دقایق
1. رندیم و قمارباز بی باک
از جرعه جام غم طربناک
1. تا جامه هستی ز غم عشق نشد پاک
در جستن معشوق نه عاشق چالاک
1. ای در شعاع روی تو عقل خبیردنگ
در راه عشقت آمده پای خرد بسنگ
1. آوازه حسن تو گرفتست ممالک
در ملک ملاحت نبود غیر تو مالک
1. بریخت ساقی وحدت می محبت پاک
بجام سینه دردی کشان منزل خاک
1. براه عشق چنان رفت عاشق بی باک
که سوخت ز آتش عشق و نکرد فکر هلاک
1. مائیم نقاب شاهد شنگ
او شنگ و نقاب همچو وی ینگ