1 کاش آن شوخ جفا پیشه وفائی بکند با من بیدل و آرام صفائی بکند
2 چون طبیب دل بیمار جهانست بتم گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
3 چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان از شراب لب جانبخش شفائی بکند
4 در ازل چونکه جفا لازم خوبی آمد راضیم آن صنم ازجور و جفائی بکند
1 چو دل در دست عشقش مبتلا شد چگویم برمن از جورش چه ها شد
2 چو درد عشق جانم راست درمان مرا درد تو بهتر از دوا شد
3 ز مسجد آمدم سوی خرابات چو لطف دوست ما را رهنما شد
4 بیک دم رخ نمود و عقل و دین برد ندانستم دگر باره کجا شد
1 ساقی چه شد که جمله جهان می پرست شد این خود چه باده بود که ذرات مست شد
2 این روچه روی بود که یک جلوه چونکه کرد عالم که نیست بود از آن جلوه هست شد
3 هشیار کی شود بجهان تا ابد دگر جانی که مست باده جام الست شد
4 چون حسن تو بدید ز بت عابد صنم از جان و دل ببوی تو او بت پرست شد
1 عاشق بکوی عشق چو خود را فدی کند معشوقش از خودی خود او را خودی کند
2 هر لحظه هست و نیست شود نفس کاینات فیض خدا چو هرنفس آمد شدی کند
3 روشن شود ز پرتو رخسار او جهان حسن رخش چو جلوه گری ابتدی کند
4 غافل مشو ز یار و تعالوا شنو خطاب هر سوت چو(ن) منادی غیب این ندی کند
1 مائیم و کنج خلوت و سودای عشق یار ناصح تو کار خود کن و ما را باو گذار
2 جانها معطر و دو جهان پر نسیم شد تا برفشاند باد صبا زلف مشکبار
3 بازم خیال زهد مبادا برد ز راه ساقی مدار منتظرم جام می بیار
4 تا خانه کرد در دل من عشق مغ بچه گشتم ز فکر کفر و ز اسلام برکنار
1 ای جمالت رو نموده هر زمان جائی دگر چون مسافر حسن تو هر دم بمأوائی دگر
2 من چنان حیران حسن روی یارم کز جهان جز نظر بروی ندارم هیچ پروائی دگر
3 جز تماشای رخ معشوق و ناز و شیوه اش نیست عاشق را بعالم خود تماشائی دگر
4 عاشقان را ذکر معشوقست مونس دایما غیر فکرش بیدلان را از کجا رائی دگر
1 یار با ما پرتوی از نور روی خود نمود صبر و هوش و جان و دل زین عاشق بیدل ربود
2 چون شدم فانی ز خود در پرتو آن نور ذات گشت روشن بر من این اسرار از فضل و دود
3 کین جهان چون ذره روشن ز آفتاب روی اوست هم ز وی بوده همه ذرات را بود و نمود
4 در مزایای مظاهر نیست ظاهر غیر دوست اوست عابد اوست معبود اوست ساجد هم سجود
1 آن دلبر طناز نگوئی که کجا شد از پیش من بیدل دیوانه چرا شد
2 چون مونس و غمخوار دل خسته ما بود از بهر چه از خسته خود یار جداشد
3 جان و دل غم دیده دمی شاد نبودست تا از برمادلبر بی مهر و وفا شد
4 عشاق وفادار ندیدند دل خوش تا یار ستمکاره پی جور و جفا شد
1 جان ما بربست رخت و سوی جانان میرود از می شوق جمالش مست و حیران میرود
2 طاقت دل چون ز سوز و درد عشقش طاق شد بیسر و سامان سوی جان بهر درمان میرود
3 دل به کویت گر ز دست جور عشق آمد چه شد چون گدایی داد خواهد پیش سلطان میرود
4 جان مشتاقم چو وصلش در وصال خویش دید بر سر کوی فنا زان شاد و خندان میرود
1 جانم اسیر دام سر زلف یار شد دل در هوای حسن رخش بیقرار شد
2 جانها معطرست و دو عالم پر از نسیم تا زلف عنبرین برخت مشکبار شد
3 زآوازه فراق تو دلها بباد رفت در آرزوی وصل تو جانها نثار شد
4 تا در میان جان و دلم عشق جای ساخت عقل و قرار و صبر زمن برکنار شد