1 مثنوی عین الحیات است ای پسر آینه ذات و صفاتست ای پسر
2 مثنوی بحریست پر در یقین بی گمان آب حیاتست ای پسر
3 مثنوی مجموعه اسرار هوست جامع سر و نکاتست ای پسر
4 مثنوی در شش مجلد همچو خور نوربخش شش جهاتست ای پسر
1 چو حسن روی او جلوه گری کرد ز فکر دین و دل ما را بری کرد
2 دل و جان را بغارت داد عاشق چو با سودای عشقش همسری کرد
3 بدین ماست مؤمن آنکه عمری بکفر زلف او جان پروری کرد
4 بعالم یکدل هشیار نگذاشت چو چشم مست او عشوه گری کرد
1 دلدار برگرفت نقاب از جمال خویش با عاشقان نمود رخ بی مثال خویش
2 چون حسن خود بدید در آئینه شد چنین آشفته کرشمه و غنج و دلال خویش
3 ای آفتاب حسن چو ما ذره توایم یارب مساز کم ز سرما ظلال خویش
4 از نور مهر روی تو عالم منور است اظهار کرده به دو عالم کمال خویش
1 آمد برون ز خانه بصد ناز و عشوه یار حسن جمال خود بجهان کرد آشکار
2 معشوق چون بجلوه گری گشت داستان هر عاشقی بنقش دگر کرد بیقرار
3 چون پرده خیال ز چشم تو دور شد گردد عیان که هست جهان نقش آن نگار
4 سودای کفر و دین ز خیالم نمی رود تا دیده ام دمیده برویش خط غیار
1 با همچو تو یاری نفسی هر که برآرد از لذت فردوس برین یاد نیارد
2 خواهم که کنم تازه برخسار تو ایمان کفر سرزلف تو بایمان نگذارد
3 جز آه و فغان کیست کزین عاشق بیدل پیغام غم عشق بمعشوق گزارد
4 غوغا و فغان در فلک و در ملک افتد آن لحظه که عاشق ز غم عشق بزارد
1 با درد عشق جانان درمان چه کار دارد با بی سران سودا سامان چه کار دارد
2 گر آشنای عشقی بیگانه از خرد شو در بزم اهل دانش نادان چه کار دارد
3 تا از خودی نگردی فانی خدا نه بینی در مجلس گدایان سلطان چه کار دارد
4 زاهد که هست خودبین هرگز نشدخدابین باکفر بت پرستان ایمان چه کار دارد
1 دیوانه عشق توام و ز عقل و دینم بیخبر تا مست دیدارت شدم از خود نمییابم اثر
2 ای همدم جان و روان جویی کنار از عاشقان با ما چرایی سرگران رنجیدهای از ما مگر
3 در عشق تو بیچارهام، از خان و مان آوارهام از لطف خود کن چارهام، دیدار بنما یک نظر
4 ای شاه عالمسوز من وی ماه جانافروز من ای ساز من ای سوز من کی بینمت بار دگر
1 اگر مخالف طبع و هواتوانی بود بدل موافق اهل صفا توانی بود
2 اگر ز کبر و ریا بگذری چو اهل خدا مقیم در حرم کبریا توانی بود
3 جفای هر کس و ناکس اگر کشی ای دل بعشق دوست زاهل وفا توانی بود
4 اگر حجاب توئی از میانه برخیزد یقین که ناظر نور لقا توانی بود
1 هرکه عاشق شد بباید گفت جان را الوداع زانکه در بازار عشقش نیست رایج این متاع
2 عشق گوید پا منه اندر طریق عاشقی با غم معشوق اگر داری بجان و دل نزاع
3 زاهدا با ما سخن از عاشقی و عشق گو گر ز زهد خشک گوئی کی کنیمش استماع
4 واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست چون بسر این سخن هرگز نبودش اطلاع
1 در خرابات آمدم دوشینه هنگام سحر جمله را دیدم ز مستی گشته از خود بیخبر
2 مطربان اندر سرود و ساز داده چنگ و عود ساقی و جمله حریفان مست و بیخود سربسر
3 جملگی گردان بپهلو بی سرو پا در سماع در گرفته شور و مستی در همه دیوار و در
4 آنچنان حالی چو دیدم در من آمد حالتی بیخود از خود گشتم و دیگر ندیدم خیر و شر