1 آنان که درد عشق تو برجان گزیده اند داغی بدل ز آتش شوقت کشیده اند
2 یک ذره درد عشق بعالم نمی دهند چون لذت شراب محبت چشیده اند
3 سودائیان عشق چه دانند زیان و سود نقد غمت بمایه شادی خریده اند
4 نارند حسن ماه رخان هیچ در نظر آنها که پرتوی ز جمال تو دیده اند
1 عاشقان در آتش عشق تو خود را سوختند تا کماهی سر عشق و عاشقی آموختند
2 آن زمان کز بهر هر کس خلعتی تعیین شد برقد من جامه رندی از آن دم دوختند
3 سوخت یاد غیر و یادت مونس جانم بماند در دلم تا آتش عشق ترا افروختند
4 چون ز زیر ابر عزت گشت تابان مهر ذات در شعاع پرتوش ذرات عالم سوختند
1 ای باد صبا ز روی دلدار از لطف نقاب زلف بردار
2 بنمای بعاشقان بیدل حسن رخ جانفزای آن یار
3 گر یار ز رخ نقاب بگشود شد محو فنا نقوش اغیار
4 چون شاهد عشق جلوه گر شد آمد من و تو عیان بیکبار
1 هرکسی کز لذت درد تو باشد با خبر درد عشقت رابجان خواهد همیشه بیشتر
2 در وفای عشق تو هرکس که جان و دل نباخت کی توانش گفت عاشق، صورت بی جان شمر
3 وه چه عیش است این که دلرا هست در ملک غمت کز غم عشق تو دارد هر زمان ذوقی دگر
4 زاهد خود بین ندارد ای دل از دلبر خبر رو خبر از عاشقی جو کز خودی شد بیخبر
1 از بحر تلخ و شور غم هجر برکنار آمد غریق عشق بشادی وصل یار
2 شکر خدا که پرتو خورشید آن جمال روشن نمود از پس این ابرهای تار
3 یارب چه عیش باشد و عشرت که طالبی بیند ز بعد رنج طلب روی آن نگار
4 ساقی شراب وصل ز جام لقا بده تا وارهم ز مستی اش از غصه خمار
1 ساقی قدحی بکام ما ریز فرصت چو غنیمت است برخیز
2 بدمستی عاشقان جان باز صدباره به از صلاح و پرهیز
3 در میکده آی و با حریفان می نوش و بشاهدان درآمیز
4 جان کن گرو شراب و شاهد از زهد ریا دلا بپرهیز
1 گر بگرد کعبه کوی تو باشد یک طواف آن یکی بهتر ز صد حج پیاده بی گزاف
2 در هوای حور و جنت زاهد از دیدار ماند با چنین جهلی ز دانش میزند بیهوده لاف
3 ذوق عشقت در نمی یابد مذاق زاهدان در میان عاشق و زاهد ازین شد اختلاف
4 مرد حق بین را نباشد احتیاجی با دلیل از دلیل روز مستغنی است بینا بی خلاف
1 ای مسلمانان پشیمانم من از کردار خویش تا چرا دور اوفتادم از دیار و یار خویش
2 من ندانستم که درد هجر تو زینسان بود ورنه هرگز کی جدا گشتی من از دلدار خویش
3 تا چرا زنده بماندم در غم هجران او هر نفس زین حسرت و غم می کنم انکار خویش
4 دل بجان آمد ز دست هجر او ورنه کجا فاش میکردم به پیش هر کسی اسرار خویش
1 تا شد سپر بلایش دل درویش هر لحظه رسد زخم دگر برجگر ریش
2 پیوسته بشمشیر جفا یار ستمکار بی رحم زند بردل بیچاره من ریش
3 گویی که رسد بر دل و جان مرهم تازه هر تیر که بر سینه من آید از آن کیش
4 با ما مگرش مهر و وفا هست ز یادت چون جور و جفایش بمن آید ز همه بیش
1 مقصود ز عمرم همه سوزست و غم و درد شادم که غم عشق تو ما را بسرآورد
2 هر عاشق بیدل که شود کشته بعشقش نامرد بود هرکه نگوید که توئی مرد
3 درمان دل از هرکه بجستیم همی گفت دردی بطلب گر تو دوا می طلبی درد
4 از آتش عشق است دلا سوزش جانها گرمی مطلب از نفس زاهد دم سرد