1 در سرم سودای آن یارست و بس جان من جویای دلدارست و بس
2 کار عاشق جز غم معشوق نیست جز غم عشق تو بیکارست و بس
3 برفلک شد آه من از عشق تو کار عاشق در جهان زارست و بس
4 جان عاشق گفتی افگار از چه شد از غم عشق تو افگارست و بس
1 از بردن بار جفا باشد وفا ما را غرض زین بیوفایی دوست را باشد جفای ما غرض
2 داغ دلم را در غمش مرهم نباشد سودمند زین درد بی درمان ما آخر بود او را غرض
3 توشاد و من از دست غم چون مرغ بسمل میطپم زین شادمانی در غمم باشد ترا جانا غرض
4 دانست کاندر دین عشق نبود گنه عاشق کشی حقا نباشد جز عمل از دانش دانا غرض
1 مستم ز جام عشق و ندارم ز خود خبر ساقی رهان مرا زمن از جرعه دگر
2 رندیم و باده نوش و بمیخانه معتکف ز آواز نی برقص و رخ ساقی در نظر
3 مست مدام نرگس ساقیم آنچنان کز دست بیخودی نشناسیم پاو سر
4 جویای عیش و عشرتم ای پیر میکده با ما ز شاهد و می و میخانه گو خبر
1 من عاشق و رندم و نظرباز با شاهد و می حریف و دمساز
2 در بزمگه وصال با دوست بودم همه دم ندیدم وهمراز
3 ساز ره وصل، جان سپاریست این ره مرو ار نداری این ساز
4 صد بحر بیک نفس کشیدیم هستیم هنوز ما و من باز
1 جفا بگذر و یار با وفا باش مشو بیگانه با ماآشنا باش
2 اگر تو عاشقی ورند مطلق ز قید کفر و دین کلی جدا باش
3 دوئی شرکست یکتا شو درین راه ببزم وصل بی ما و شما باش
4 بملک دل منادی میکند عشق که بگذر از من و مائی و ما باش
1 مائیم بعشق تو میان بسته بزنار ترسا صفت از غیر تو کلی شده بیزار
2 آزاده ز قید غم دنیا و ز دینم در دام کمند سر زلف تو گرفتار
3 از جام می عشق چنان مست و خرابم کز بیخبری می نشناسم سرود دستار
4 رفت از سرمن فکر و خیال خرد و صبر تا گشت دلم از می عشق تو خبردار
1 ز شوقت جمله عالم بیقرارند همه مشتاق دیدار نگارند
2 همه مست می شوق آنچنانند که بی تو نه قرار و صبر دارند
3 ملایک از می دیدار مستند زمین و آسمان حیران یارند
4 همه مست ازمی وصلند بیخود ولی با خود ز هجران در خمارند
1 نمی دانم بقول حاسدی چند چرا ببرید از ما یار پیوند
2 گرفتارم بقید زلف جانان خلاصی نیست جانم را ازین بند
3 چو من در عاشقی افسانه گشتم مده ناصح بعشق او مرا پند
4 دل دیوانه عاشق به هجران به امید وصال اوست خرسند
1 روی تو بهر شیوه شیدای دگر دارد زلف تو بهر تاری سودای دگر دارد
2 آن غمزه بهر تاری خون دگری ریزد لعل تو بهر عشوه احیای دگر دارد
3 در هر خم گیسویت دیوانه دل دربند هرموی تو زنجیری در پای دگر دارد
4 چشم تو بهر نازی بیمار دگر خواهد حسن تو بهر جلوه جویای دگر دارد
1 گر شیخ شهر بود و گر پیر می فروش هریک ز جام عشق تو دیدیم باده نوش
2 ذرات کون مست شراب محبتند از شوق روی تست دو عالم پر از خروش
3 هرکو چشید از می لعل تو جرعه دارد چو جام باده ز مستی مدام جوش
4 می خوار و رندباش ولی خودنمامباش می نوش در طریقت مابه ز خود فروش