1 میرسد هر دم بعاشق صد جفا گوئیا از عشق می بارد بلا
2 چاره عاشق چه میداند طبیب درد عشقش هست درد بی دوا
3 سرفرو نارد بوصلم آن صنم کی کند شه هم نشینی با گدا
4 از بلا یک دم نمی یابم امان تا شدم در دست عشقش مبتلا
1 عشق ورزی مذهب ودین منست می پرستی رسم و آیین منست
2 واقف سر نهان کنت کنز این دل دانای حق بین منست
3 عاشقی کز قید کفر و دین برست او براه عشق هم دین منست
4 مصحف آیات اسرار وجود گر بدانی جان غمگین منست
1 دلم با دوست دایم در وصالست فراق از وی مرا دیگر محالست
2 برو ای عقل رخت خویش بربند که عشق از گفت و گویت در ملالست
3 سلاطین رااگر مال است مارا گدائی درش مال و منالست
4 حجاب تو توئی آمد و گرنه همه عالم جمالش را مثالست
1 ای صنم سمن بران دست منست و دامنت مونس جان بیدلان دست منست و دامنت
2 ای مه خوش لقای من دلبر جان فزای من درد من و دوای من دست منست و دامنت
3 کعبه ماست کوی تو، قبله ماست روی تو میل دلم بسوی تو، دست منست و دامنت
4 ای بت گلعذار من ای غم و غمگسار من شادی جان زار من دست منست و دامنت
1 مستیم تا ابد شده از بیخودی ز دست زان باده که داد بما ساقی الست
2 من مست عشقم از بر ما خیز زاهدا بد نام می شوی که بما میکنی نشست
3 هرگز خمار فرقت جانان ندید جان از باده وصال چو بودم همیشه مست
4 من فاش گویمت دو جهان غیر یار نیست سر چنین بلند نخواهیم گفت پست
1 تا بکی باشد نهان خورشید رویت در حجاب کاشکی از حسن رخسارت برافتادی نقاب
2 نور وحدت گر نمود از پرده کثرت جمال در شب تاریک بینی گشته تابان آفتاب
3 گر بصورت می نماید موج و دریا غیر هم در حقیقت نیست جز یک چیز دریا و حباب
4 از ازل مامست از میخانه عشق آمدیم بیخبر از جام وصل دوست بودند شیخ و شاب
1 تا بعشق تو جان گرفتارست دل از این درد و غم جگرخوارست
2 عمر خود هرکه بی غم عشقت میگذارد بهر زه بیکارست
3 مکن انکار عشق ما زاهد عاشقان را بعشق اقرارست
4 گرد کوی تو دایما عاشق پا بجا در سفر چو پرگارست
1 هر دل که از کدورت طبع و هوا برست بیند عیان جمال رخت هر کجا که هست
2 مطلوب جان جمله بهر حال جز تو نیست گر شیخ زاهدست و گر رند می پرست
3 مست ترا بطعنه خلقان چه التفات رندانه چون بسنگ ملامت سبوشکست
4 یابد، لباس هستی مطلق ز وصل یار در نیستی ز غیر خودی هرکه بازرست
1 گر وصال دوست خواهی در ره او شو فنا تا حیات جاودان یابی به جانان در بقا
2 تا نگردی بیخبر از خود نیابی زوخبر نیست از هستی بباید بود تا یابی بقا
3 یار نزدیک و تو دور افتاده از جهل خویش اوست پیدا در لباس جمله ما و شما
4 فاش گردد بر دلش اسرار معنی سربسر هر که در راه طریقت میکند ترک هوا
1 تعالی الله رویست و جمالست چه انوار تجلی و چه حالست
2 به هر دم حسن او نوعی نماید به هر عشق دگرگونش وصالست
3 به هر صورت که بینی اوست پیدا بمعنی نقش عالم زو مثالست
4 نمود یک حقیقت شد دو عالم چو احول گردو می بینی خیالست