بُدش زنگیی همچو از اسدی توسی گرشاسپنامه 35
1. بُدش زنگیی همچو دیو سیاه
ز گرد رکیبش دوان سال و ماه
1. بُدش زنگیی همچو دیو سیاه
ز گرد رکیبش دوان سال و ماه
1. بهو گفت با بسته دشمن به پیش
سخن گفتن آسان بود کمّ و بیش
1. دگر روز مهراج گردنفراز
بسی کشتی آورد هر سو فراز
1. وز آنسو چو پور بهو رفت پیش
به شهر سر ندیب با عمّ خویش
1. ز صد مرد پنجه گرفته شدند
دگر کشته و زار و کفته شدند
1. یکی ماه از آن پس به شادی و کام
ببودند کز می نیاسود جام
1. بر آن کُه برهمن یکی پیرمرد
برآورده وز گردش روز گرد
1. دگر رهش پرسید گرد دلیر
که ای از خرد بر هوا گشته چیر
1. بپرسید بازش هنرمند مرد
که یزدان جهان را سرشت از چه کرد
1. دگر نیز دان کز گروهان دهر
دوسانند کز دینشان نیست بهر
1. جدا فیلسوفند دیگر گروه
جهان از ستیهندگیشان ستوه
1. بپرسید باز از بر کوهسار
کدامست شهری به دریا کنار