1 سپهبد چو دید آن خروش سپاه سبک خواست خفتان و رومی کلاه
2 به مهراج گفت از سپاه تو کس میار از سر کُه تومی و بس
3 بهر تیغ کُه دیدهبان برگماشت به هامون سپه صف کشیده بداشت
4 سوی راست لشکر به مهیار داد سوی چپ به بهپور سالار داد
1 چو زی خوابگه شد یل نامدار بیامد همان گه نگهبان بار
2 که آمد فرستاده ای گاه شام ز نزد بهو زی تو دارد پیام
3 بسی پند و رازست گوید نهفت که با پهلوان باید امشب بگفت
4 بخواندش سپهدار پیروز بخت فرستاده آمد سبک پیش تخت
1 سپهبد ز خشم دل آشفت و گفت که هوش و خرد با بهو نیست جفت
2 بگویش سخن پیش ازین در ستیز نگفتی همی جز به شمشیر تیز
3 کنون کِت ز گرز من آمد نهیب گرفتی ز سوگند راه فریب
4 کسی کو نترسد ز یزدان پاک مر او را ز سوگند و پیمان چه باک
1 ز شبدیز چون شب بیفتاد پست برون شدش چوگان سیمین ز دست
2 بزد روز بر چرمه تیز پوی به میدان پیروزه زرّینه گوی
3 بشد مبتر از کینه تیغ آخته به پیش بهو رزم را ساخته
4 چنین گفت کامروز روز منست که بخت تو شه دلفروز منست
1 چو ز ایوان مینای پیروزه هور بکند آن همه مهره های بلور
2 ز دریای آب آتش سند روس در افتاد در خانه آبنوس
3 ز هندو جهان پیل و لشکر گرفت غو کوس کوه و زمین بر گرفت
4 هزاران هزار از سپه بد سوار ز پیلان جنگی ده و شش هزار
1 بُدش زنگیی همچو دیو سیاه ز گرد رکیبش دوان سال و ماه
2 به زور از زمین کوه برداشتی تک از تازی اسپان فزون داشتی
3 شدی شصت فرسنگ در نیم روز به آهو رسیدی سبک تر ز یوز
4 به بالا بُدی با بهو راست یار چو زنگی پیاده بدی او سوار
1 بهو گفت با بسته دشمن به پیش سخن گفتن آسان بود کمّ و بیش
2 توان گفت بد با زبونان دلیر زبان چیره گردد چو شد دست چیر
3 بنه نام دیوانه بر هوشیار پس آن گاه بر کودکانست کار
4 ترا پادشاهی به من گشت راست ولیک از خوی بد ترا کس نخواست
1 دگر روز مهراج گردنفراز بسی کشتی آورد هر سو فراز
2 به ایرانیان داد کشتی چو شست دگر کشتی او با سپه بر نشست
3 ز کشتی شد آن آب ژرف از نهاد چو دشتی در آن کوه تازان ز باد
4 تو گفتی که کیمخت هامون چو نیل به حمله بدرّد همی زنده پیل
1 وز آنسو چو پور بهو رفت پیش به شهر سر ندیب با عمّ خویش
2 همی ساخت بر کشتن عم کمین نهان عمّ به خون جستنش همچنین
3 سرانجام کار آن پسر یافت دست عمش را کشت و به شاهی نشست
4 پس آگاهی آمد ز مهراج شاه ز درد پدر گشت روزش سیاه