بدین کار ما گفت یزدان از اسدی توسی گرشاسپنامه 13
1. بدین کار ما گفت یزدان گوا
چنین پاک جانهای فرمانروا
...
1. بدین کار ما گفت یزدان گوا
چنین پاک جانهای فرمانروا
...
1. چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
به کاری در از من نخواهی بسیچ
...
1. چو گلرخ به پایان نُه بُرد ماه
نهانی ستاره جدا شد ز ماه
...
1. بر اورنگ بنشست شیدسب شاد
به شاهی دَرِ داد و بخشش گشاد
...
1. چو بختش به هر کار منشور داد
سپهرش یکی نامور پور داد
...
1. همان سال ضحاک کشورستان
ز بابل بیامد به زابلستان
...
1. تبیره زنان لشکر آراسته
به دشت آمد و گرد شد خاسته
...
1. بفرمود تا از شگفتی بسی
نمودند گرشاسب را هر کسی
...
1. زدش بر گلو کام و مغزش بدوخت
ز پیکان به زخم آتش اندرفروخت
...
1. فرسته برون کرد گردی گزین
بدادش عرابی نوندی به زین
...
1. از آن پس چو ضحاک شد باز جای
نشست و، نزد جز به آرام رای
...