1 بفرمود تا از شگفتی بسی نمودند گرشاسب را هر کسی
2 ز تاریکی و آتش و باد و ابر ز غول و دژم دیو وز شیر و ببر
3 نشد هیچ از آن کُند گرد دلیر گذشت از میان همچو غرنده شیر
4 چو زی اژدها ماند یک میل راه بدیدند در ره یکی دیده گاه
1 زدش بر گلو کام و مغزش بدوخت ز پیکان به زخم آتش اندرفروخت
2 چو بفراخت سر دیگری زد به خشم ز خون چشمه بگشادش از هر دو چشم
3 دمید اژدها همچو ابر از نهیب چو سیل اندر آمد ز بالا به شیب
4 به سینه بدرید هامون ز هم سپر درربود از دلاور به دم
1 فرسته برون کرد گردی گزین بدادش عرابی نوندی به زین
2 یکی دشت پیمان برّنده راغ به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ
3 سیه چشم و گیسوفش و مشک دُم پری پوی و آهو تک و گور سم
4 که اندام مه تازش و چرخ گرد زمین کوب و دریا بُرو ره نورد
1 از آن پس چو ضحاک شد باز جای نشست و، نزد جز به آرام رای
2 شهی بود در هند مهراج نام بزرگی به هرجای گسترده کام
3 بهو نام خویشی بدش در سیاه ز دستش به شهر سرندیب شاه
4 به مهراج هرگاه گفتی که بخت ترا داد تاج بزرگی و تخت
1 بر آشفت و فرمود تابر حریر به اثرط یکی نامه سازد دبیر
2 چو چشم قلم کرد سرمه ز قار ببد دیدنش روشن و دیده تار
3 شد آن خامه از خطّ گیتی فروز دل شب نگارنده بر روی روز
4 بسان یکی خرد گریان پسر خروشان و پویان و جویان پدر
1 بدو گفت کز بدگمان برگسل به اندیشه بیدار کن چشم و دل
2 چو دانش نداری به کاری درون نباشد ترا چاره از رهنمون
3 تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ شنو پند، پس کار رفتن بسیچ
4 بر این جهان داد ده پادشاست دگر مردم پاک دانای راست
1 سپهبد چو پندش سراسر شنود پذیرفت و ره را پسیچید زود
2 هزار از یل نیزه زن زابلی گزین کرد با خنجر کابلی
3 یلانی دلاور هزار از شمار ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار
4 همه چرخ ناورد و اختر سنان همه حمله را با زمان هم عنان
1 خور از کُه چو بفراخت زرین کلاه شب از سر بینداخت شعر سیاه
2 سپاه از لب رود برداشتند چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند
3 غَوِ پیشرو خاست اندر زمان که آمد به ره چار ببر دمان
4 سپهبد همی راند بر پیل راست چو دیدارشد اسپو خفتان بخواست
1 دبیر از قلم ابر انقاس کرد سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد
2 درخت گل دانش از جوی مشک همی کاشت بر دشت کافور خشک
3 نخست از جهان آفرین کرد یاد که دانای دازست و دارای داد
4 جهان زوست پرپیکر خوبوزشت روان راتن او داد و تن را سرشت
1 بدو گفت مهراج کآی سرفراز بمان تا سپه یکسر آرام فراز
2 یل نیو گفتا نباید سپاه تو بر تیغ کُه رو همی کن نگاه
3 دل و گرز و بازو مرا یار بس نخواهم جز ایزد نگهدار کس
4 به گردانش گفتا چه شد رزم تنگ بدین گاو تازان نمایند جنگ