دل پهلوان گشت ازاو از اسدی توسی گرشاسپنامه 104
1. دل پهلوان گشت ازاو شاد و گفت
دگر پرسشی نغز دارم نهفت
...
1. دل پهلوان گشت ازاو شاد و گفت
دگر پرسشی نغز دارم نهفت
...
1. رسید از پس هفته ای شاد و کش
به شهری دلارام و پدرام و خوش
...
1. سه منزل پذیره شدش با سپاه
زد آذین دیبا و گنبد به راه
...
1. پذیره فرستاد بر چند میل
بر آراست گاه از بر زنده پیل
...
1. همان روزگار اثرط سرفراز
به بیماری افتاد و درد و گداز
...
1. زدی دست و اندر تک باد پای
چناری به یک ره بکندی ز جای
...
1. به فرخ ترین فال گیتی فروز
سپه راند از آمل شه نیمروز
...
1. و ز آن جای با بزم و شادی و رود
همی رفت تا نزد ایلاق رود
...
1. چو در کشورش پهلوان سپاه
در و دشت زد خیمه بیراه و راه
...
1. برادر بد آن شاه را سروری
خنیده به مردی به هر کشوری
...
1. نریمان بیآمد هم اندر زمان
به نزد سپهدار و خاقان دمان
...