1 چنان آمد که روزی شاه شاهان که خواندندش همی موبد منیکان
2 بدید آن سیمتن سروِ روان را بت خندان و ماه بانوان را
3 به تنهایی مرُو را پیش خود خواند به سان ماه نو بر گاه بنشاند
4 به رنگ روی آن حور پریزاد گل صد برگ یک دسته بدو داد
1 جهان را رنگ و شکل بیشمارست خرد را بافرینش کارزارست
2 زمانه بندها داند نهادن که نتواند خرد آن را گشادن
3 نگر کاین دام طرفه چون نهادست که چونان خسروی دروی فتادست
4 هوا را در دلش چونان بیاراست که نازاده عروسی را همی خواست
1 چو از شاه آگهی آمد به ویرو که هم زو کینه دارد هم ز شهرو
2 ز هر شهری و از هر جایگاهی همی آمد به درگاهش سپاهی
3 بدان زن خواستن مر هرچه مهتر گزینان و مهان چند کشور
4 ز آذربایگان و ریّ و گیلان ز خوزستان و اصطرخ و سپاهان
1 چو خورشید بتان ویس دلارام تن خود دید همچون مرغ در دام
2 به فندق مشک را از سیم بر کند ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
3 خروشان زان با دایه همی گفت به زاری نیست در گیتی مرا جفت
4 ندانم زاری خود با که گویم ندانم چارهء خویش از که جویم
1 چو دایه شد ز کار ویس آگاه که چون آواره برد او را شهنشاه
2 جهان تریک شد بردیدگانش تو گفتی دود شد در مغز جانش
3 بجز گریه نبودش هیچ کاری بجز موبد نبودش هیچ چاری
4 به گریه دشتها را کرد جیحون به موبد کوهها را کرد هامون
1 چو روز رام شاهنشاه کضور نبرد آراست با گردان لشکر
2 سرایش پر ستاره گشت و پر ماه ز بس خوبان و سالاران در گاه
3 همه طبعی چو خسرو بود با کام همه دستی چو نرگس بود با جام
4 ز جام می همی بارید شادی چو از مستی جوانمردی و رادی
1 چو دایه ویس را چونان بیاراست که خورشید از رخ او نور می خواست
2 دو چشم ویس از گریه نیاسود تو گفتی هر زمانش درد بفزود
3 نهان از هر کسی مر دایه را گفت که بخت شور من با من بر آشفت
4 دلم را سیر کرد از زندگانی وزو بر کند بیخ شادمانی
1 چو پیش ویس رفت اورا دُژم دید ز گریه در کنارش آب زم دید
2 دگر ره ویس با دایه بر آشفت ز شرم و بیم یزدانش سخن گفت
3 که من خود چون براندیشم ز یزدان نه رامین بایدم نه شرم گیهان
4 چرا زشتی کنم زشتی سگالم که از زشتی بود روزی و بالم
1 چو سر بر زد ز خاور روز دیگر خور تابان چو روی دلبر
2 به جای و عده گه شد باز دایه نشستند او و رامین زیر سایه
3 مرُو را دید رامین سخت حرّم چو کشتی خشک گشته یافته نم
4 بدو گفت ای سزاوار فزونی نگویی تا خود از دی باز چونی
1 چو خواهد بد درختی راست بالا چو بر روید بود ز آغاز پیدا
2 همیدون چون بود سالی دل افروز پدید آیدش خوشی هم ز نوروز
3 چنان چون بود کار ویس و رامین که هست آغازش آینده به آیین
4 اگر چه درد دل بسیار بردند به وصل اندر خوشی بسیار کردند