1 چهان را گر چه بسیار آزماییم نهفته ببند رازش چون گشاییم
2 نهانی نیست از بندش نهانتر نه چیزی از قصای او روانتر
3 جهان خوابست و ما دو وی خیالیم چرا چندین درو ماندن سگالیم
4 نه باشد حال او را پایداری نه طبعش را همیشه سازگاری
1 جهان افروز رامین گفت ازین پس نپنداری که از من بر خورد کس
2 نورزم مهر تا خواری نبینم ز غم روشن جهان تاری نبینم
3 چه باید روز شادی گرم خودرن تن آزاد خود را بنده کردن
4 بسا روزا که من دیدم تن خویش ز بس خواری به کام دشمن خویش
1 دگر باره جوابش داد رامین سر از چنین مکش ای ماه چندین
2 تو این گفتار را حاصل نداری به بیل صبر ترسم گل نداری
3 زبان با دلت همراهی ندارد دلت زین گفته آگاه ندارد
4 دلت را در شکیبایی هنر نیست مرو را زین که می گویی خبر نیست
1 جطابی داد رامین دلازار چنان چون حال ایشان را سزاوار
2 نگارا هر چه تو کردی بدیدم همیدون هر چه تو گفتی شنیدم
3 مبادا آنکه در خواری نداند ز نادانی در آن خواری بماند
4 نه آنم من که خواری را ندانم تن آسوده درین خواری بمانم
1 چو لشکر گاه زد خرم بهاران به دشت و کوهسار و جویباران
2 جهان از خرمی چون بوستان شد زمین از نیکوی چون آسمان شد
3 جهان پیر بر نا شد دگر بار بنفشه زلف گشت و لاله رخسار
4 چو گنج خسروان شد روی کشور ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر
1 سمن بر ویس جوشان و خروشان دو چشمه خونش از دو چشم گریان
2 دریده ماه پیکر جامه بر بر فگنده لاله گون واشامه از سر
3 همی گفت ای مرا چون جان گرامی دلم را کام و کامم را تمامی
4 توی بخت مراهمتهای رادی توی جان مرا همتای شادی
1 دگر ره گفت رامین ای سمنبر دلم را هم تو دادی هم تو می بر
2 چه باشد گر تو از من سیر گشتی همان کین مرا در دل بکشتی
3 مرا در دل نیاید از تو سیری ندارم بر جفا جستن دلیری
4 ز تو تندی و از من خوش زبانی ز تو دشنام و از من مهربانی
1 چو ویس دلبر از رامین جدا شد هوا همچون دمنده اژدها شد
2 چه برفش بود و چه زهر هلاهل که در ساعت همی بفسرد ازو دل
3 سیه ابری بر آمد صف بپیوست دم و دیدار بیننده فرو بست
4 همی زد برف إرا بر چشم و بر روی چنان کاسیمه گشتی پیل با اوی
1 پس آنگه گرد کرد از مرو یکسر بزودی هر چه اشتر بود و استر
2 سراسر گنجهای شاه برداشت وزان یک رشته اندر گنج نگذاشت
3 به مرو اندر در نگش بود دو روز به راه افتاد با گنج و دل افروز
4 نشانده ویس را در مهد زرین چو مه بمیان هفتورنگ و پروین
1 چو دود شب بماند از آتش روز فلک بنوشت هیری مفرش روز
2 بشد بر پشت اشقر آفتابی چو باز آمد بر ادهم ماهتابی
3 ز لشکر گه به راه افتاد رامین ندیدش هیچ کس جز ماه و پروین
4 رسول پیش ویس با چهل کس که بودی لشکری را هر یکی بس