خوی تو ز دوستی چو دامن از انوری ابیوردی رباعی 157
1. خوی تو ز دوستی چو دامن بفشاند
ننشست که تا به روز هجرم ننشاند
1. خوی تو ز دوستی چو دامن بفشاند
ننشست که تا به روز هجرم ننشاند
1. ای دل ز هزار دیده خون میراند
عشقی که ترا سلسله میجنباند
1. با آنکه همه کار جهان او راند
آنگه بنشین که نزد خویشت خواند
1. چندان که مرا دلبر من رنجاند
گر هیچ کسی نداند ایزد داند
1. یکباره مرا بلایت از پای نشاند
بر یک یک مویم آب رنجوری ماند
1. ای دیده دل آیت بلا میخواند
هشدار که در خونت بسی گرداند
1. چون روز علم زد به حسامت ماند
چون یک شبه ماه شد به جامت ماند
1. هم ابر به دست درفشانت ماند
هم برق به تیغ جان ستانت ماند
1. خورشید به روشنی رایت ماند
گردون ز شرف به خاک پایت ماند
1. با روی تو از عافیت افسانه بماند
وز چشم تو عقل شوخ و دیوانه بماند
1. مسعود سعادت جهان بود نماند
فهرست سعود آسمان بود نماند
1. ما را به جز از نیاز هیچ چیز نماند
در کیسهٔ عقل نقد تمییز نماند