1 چون روز علم زد به حسامت ماند چون یک شبه ماه شد به جامت ماند
2 تقدیر به عزم تیزکامت ماند روزی به عطا دادن عامت ماند
1 بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندم دل اندر وصل و هجر آن بت بیدادگر بندم
2 به رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزم ره میخانه برگیرم در طامات بربندم
1 خه از کجات پرسم چونست روزگارت ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت
2 در آرزوی رویت دور از سعادت تو پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت
1 به دو چشم تو که تا زندهام تو خداوندی و من بندهام
2 سر زلف تو گواه من است که من از بهر رخت زندهام