1 مریخ سلاح چاوشان تو برد گوی تو زحل به پاسبانی سپرد
2 در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد گر چاوش تو به پاسبان برگذرد
1 چون نیست یقین که شب چه خواهد آورد پیشش غم ناآمده نتوانم خورد
2 فردا چو ندانم که چه خواهد بودن امروز چه دانم که چه میباید کرد
1 آن نور که ملک یافت از روی تو فرد از هیچ فلک به دست نتوان آورد
2 وان سایه که بر زمانه عدلت پوشید خورشید به نور پیسه نتواند کرد
1 عاقل چو به حاصل جهان درنگرد خشک و تر آسمان به یک جو نخرد
2 کو هرچه دهد یا که بیارد ببرد حاشا چو سگی که قی کند خود بخورد
1 هر تیره شبی که ره به روزی نبرد گردن به حساب عمر من برشمرد
2 با این همه ماتم فراقش دارم گرچه به هزار گونه محنت گذرد
1 بوطالب نعمه آن جهانی همه مرد هرگز غم این جهان خونخواره نخورد
2 هر طالب نعمت که بدو روی آورد از نام پدر دامن حرصش پر کرد
1 این عمر که سرمایهٔ ملکیست نه خرد چون بیخبران همی به سر باید برد
2 وز غبن چنین زنگیی پیش از مرگ روزی به هزار مرگ میباید مرد
1 صد پرده شبی فلک ز من بردارد تا روز چو شب زپرده بیرون آرد
2 ار دست شب و روز به شب بگریزد هر کس که چو روز من شبی بگذارد
1 خود عهد کسی کسی چنین بگذارد کاندر بد و نیک هیچ یادش نارد
2 جانا ز وفا روی مگردان که هنوز خاک در تو نشان رویم دارد
1 گر یک شبه وصل بتم آواز آرد یکساله فراقش فلک آغاز آرد
2 صد روز ارین که میگذارم بدهم گر دور فلک از آن شبی باز آرد