1 نه صبر به گوشهای نشاند ما را نه عقل به کام دل رساند ما را
2 چون یار ز پیش میبراند ما را کو مرگ که زین باز رهاند ما را
1 در کفر گریزم ار تو ایمان گردی با درد بسازم ار تو درمان گردی
2 چون از سر این حدیث برخاست دلم دل برکنم از توگر مثل جان گردی
1 ای چشم زمانه کرده روشن به جمال در گوش تو برده خوشترین لفظ سؤال
2 رایی داری چو آفتاب اول روز عمری بادت چو سایهها بعد زوال
1 ای دل طمعم زان همه سرگردانی نومیدی و درد بود و بیدرمانی
2 این کار نه بر امید آن میکردم باری تو که در میان کاری دانی
1 روزی که کنم هجر ترا بر دل خوش گویم چه کنم تن زنم اندر آتش
2 چون راست که در پای کشم دامن صبر عشق تو گریبان دلم گیرد و کش
1 چون با غم عشق تو دلم ساز گرفت چشمم ز طلب خون دل آغاز گرفت
2 تو دست به خون ریختنم رنجه مدار هجران تو این مهم به جان باز گرفت
1 ای دل ز سر نهاد پرواز مکن فرجام نگر حدیث آغاز مکن
2 خاک از سر این راز نهان باز مکن خود را و مرا در سر این راز مکن
1 چون پای همی تحفه برد هر جایم وز پای به پای آمدنی میآیم
2 دستم شکند فلک من این را شایم آری چو گزیز نیست باری پایم
1 هرکو به مواظبت بخواند چیزی با او به همه حال بماند چیزی
2 آخر پس از آن، از آن به چیزی برسد چیزی نبود هر که نداند چیزی
1 از دست تو بنده داستانی شده گیر وز مهر نشانهٔ جهانی شده گیر
2 دل رفت و نماند جان و تن بر خطرست من ماندم و عشق و نیم جانی شده گیر