1 باد سحری گذر به کویت دارد زان بوی بنفشهزار مویت دارد
2 در پیرهن غنچه نمیگنجد گل از شادی آنکه رنگ رویت دارد
1 گر دوست مرا به کام دشمن دارد یا خسته دل و سوخته خرمن دارد
2 گو دار کزین جفا فراوان بیش است آن منت غم که بر دل من دارد
1 بیننده که چشم عاقبتبین دارد می خوردن و مست خفتن آیین دارد
2 تا جان دارم به دست برخواهم داشت تلخی که مزاج جان شیرین دارد
1 نه دل ز وصال تو نشانی دارد نه جان ز فراق تو امانی دارد
2 بیچاره تنم همه جهان داشت به تو واکنون به هزار حیله جانی دارد
1 دل گرچه غمت ز جان نهان میدارد اشکم همه خرده در میان میدارد
2 جان بیتو کنون فراق تن میطلبید دل بیتو کنون ماتم جان میدارد
1 شب رایت مشک رنگ بر کیوان برد تقدیر بدم نامه بر طوفان برد
2 ای روی تو روز وصل تو کشتی نوح انصاف بده بیتو به سر بتوان برد؟
1 با آنکه غم عشق تو از من جان برد وان جان به هزار درد بیدرمان برد
2 تا دسترسی بود مرا در غم تو انگشت به هیچ شادیی نتوان برد
1 دل در غم تو گر به مثل جان نبرد سر در نارد به صبر و فرمان نبرد
2 زان میترسم که عمر کوتاه دلم این درد دراز را به پایان نبرد
1 موری که به چاه شست بازی گذرد بیتو شب من بدان درازی گذرد
2 وان شب که مرا با تو به بازی گذرد گویی که همی بر اسب تازی گذرد
1 آن کو به من سوخته خرمن نگرد رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد
2 آنرا که به عشق رغبتی هست کجاست تا رنجه شود نخست و در من نگرد